درد توی سرم مثل مته ای شقیقه ی سمت راست سرم را سوراخ میکرد! نمیدانم میخواست به چه برسد؟!

انگار هزار گنجشک از سمت راست سرم راهی برای خروج میجستند و به بن بست می رسیدند و تلاش نافرجامشان بر روی دیواره ی سرم ترک انداخته بود!

درد مثل گردبادی همه محتویات سرم را در هم میپیچید و من تنها لحظه ای، اندکی، سکوت و آرامش میخواستم! اما توی ذهنم غلغله بود! توفانی بود برای خودش. 

شاید آنجا بود که فهمیدم من کنج آرامش خودم را، بی خبری هایم را، انگشت شمار آدم های عزیز دور و برم را با هیچ چیز معاوضه نمیکنم. شاید کم باشند اما آرامش بودنشان، به وسعت دریاهاست. 

هنوز توی سرم توفان است، گرباد است! کاش گنجشک هایش هر چه زودتر راه خروجی بیابند.