نمیدانم به صدای سوت شب و جیرجیرکها و گذر اتومبیل ها گوش بسپارم و شب را سر بکشم یا همچنان غرق در سیل و هجوم افکار شبانگاهی خود، خواب را نثار چشمان بی قرار خود کنم؟

کاش وقتی بیدار بودیم و در میان آدمها روز را به شب میرساندیم، با چشمان باز میخوابیدیم و شبها از آرامش و سکوت و خیال، لبریز میشدیم! کاش میشد هم شب را در آغوش کشید و هم عطر سر زلف نسیم سحری را استشمام کرد و چون گنجشکی در میان دستان روشن آسمان رها شد!

چه کنیم که تمام خواستن هایمان متناقض بود و تمام زندگی مان در جدال این تضاد ها سپری شد.