شب بود و جاده، که به دنبال خورشید، غروب را تعقیب میکرد. هنذفری را توی گوشم گذاشتم و زیارت عاشورا توی گوش هایم زمزمه میشد. آدم خشک مذهبی نیستم، اعتقادات خودم را دارم. لحظه ای محرم را حس کردم که نوای دعا مهمان گوش هایم شده بود! از ذهنم رد شد کاش اگر از تظاهر و ریای محرمیِ دیگران گله مندم، خودم محرمی که دلم میخواهد را برای خودم بسازم. از ذهنم رد شد ده روز زیارت عاشورا گوش دهم به نیتی، اما به کدام نیت؟ زبان ذهنم هم بند آمد! در آن لحظه نمیدانستم چه بخواهم و چه چیز ارزش خواستن دارد؟ به یاد تمام تلاش های این روزهایم افتادم. تلاش های بی سرانجامی که رهایشان نمیکردم. همان بود. دیگر هیچ نگفتم. فقط گوش سپردم.

به خانه که رسیدیم پیامی به دستم رسید که روزنه ی امیدم را پر نورتر و خانه ی دلم را روشن کرد.

به لب باز کردن هم نرسید، فقط از ذهنم گذر کرد. اما تو نگفته میشنوی نه؟ صاحب این روزها خیلی برایت عزیز است نه؟ 

من اما خجل شدم برای تمام فراموشی هایم، بی معرفتی هایم. روسیاهم. اما دل سیاه، دیگر نه.