امروز بدون اینکه اراده کنم یا حتی بدونم چرا، بهت فکر می‌کردم. برام آزاردهنده نبود چون می‌دونستم باید باهاش کنار بیام که دیگه جایی توی زندگی هم نداریم اما شنیدن اسمت کافی بود تا ضربه‌ی نهایی رو بخورم. تو اوج حال بد و خستگی آخر شبم دیوونه‌تر بشم. من دیوونه بودم که روزهامو به چیزی گره زدم که می‌دونستم مال من نیست، حتی شبیه من نیست! می‌شناختمت بیشتر از اینکه تو منو بشناسی، بهت فکر می‌کردم بیشتر از اینکه تو به من فکر کنی. می‌دونستم آخر ماجرا منم که خسته می‌شم و میرم چون تو هیچ وقت نیومدی که بخوای بری. 

من توی زندگیت چی بودم؟ یه تیکه پازل ساده‌ی بی‌طرح که راحت از کنارش رد شدی؟ اصلاً حواست هست نبودنم یه جای خالی کنارت می‌سازه که جز با من پر نمی‌شه؟