چشمانم را بستم، موسیقی «مستر بوجانگلز» در گوشم نواخته می‌شد و من در پس پلک‌هایم می‌دیدم که آن زن و مرد چه دیوانه‌وار و اندوهناک می‌رقصند، همچون آخرین رقص. هر دو دیوانه بودند، مرد خودخواسته و زن بی‌آنکه اراده کند. دیوانگی آن‌ها را به عشق رسانده بود، به همواره و هرجا با هم بودن.

پ. ن١: در یکی از صفحات اول کتاب در نقل قولی از چارلز بوکوفسکی نوشته شده بود: «بعضی‌ها هیچ وقت دیوانه نمی‌شوند... لابد زندگی‌شان بدجور کسل‌کننده است.»
پ. ن٢: کتابی که بتونم هم باهاش لبخند بزنم و هم اشک بریزم برام از قشنگ‌ترین کتاب‌هاست.