می‌خواستم بیایم و بنویسم «امشب با طعم حلیم محله‌مان فهمیدم محرم از راه رسیده» و بروم اما با دیدن یک کلمه در میان نظرهای تایید نشده قلبم جوشید و به یادم آورد چقدر تنگ شده. چقدر در پی آن روزهاست که وبلاگ‌ها را بالا و پایین می‌کرد و بلاگ‌ریدری به راه انداخته بود. حالا اما شمارش روزهایی که گذاشته‌ام یک کنار خاک بخورد از دستم دررفته، دیگر خبری از وبلاگ‌های محبوبم ندارم، خودم دو خط در میان می‌نویسم و نوشتن توی رگ‌هایم خشکیده. من دلتنگم و باید به جای نوشتن، به جای فکر کردن به کلمات، نفرولوژی را به زور توی کله‌ام جا کنم.