شب بود . به رسم جمعه های همیشگی ، هم پای جاده ها ، به مقصد کنج امن خانه . آسمان رنگ دیگری داشت ، نه آن تیرگی ها به  چشم میخورد ، نه آن غمی که بغض گلویت را به شبنم روی گونه هایت مبدل میکند . نگاهم جایی در افق ها گیر افتاده بود ، قربانی در گوشم میخواند " گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

به تمام شب هایی فکر مکیردم که گذشت ، به تمام شب هایی که نمیشناختمش ، به تمام شب های جاده ای که فقط گذشت ، به یاد تمام جمعه هایی افتادم که شنبه ی پر درس و امتحان را یادآور میشدند و آن شبی که عجیب و بدون هیچ دلیلی در ذهنم نقش بسته ، همان که زیر نور تلفن همراه دکمه ای پر خاطره ای که در مالکیت من هم نبود اجتماعی را به یک هزار استرس میخواندم و تصویر شنبه ی کذایی جلوی چشمانم رژه میرفت ! 

به یاد تمام شور و شوق دخترک پا به سن بلوغ گذاشته ای افتادم که به نگاهی خوش بود ، به تصوری ، به رویایی . تمام شادیش همان رویاها بود که تا به خودش آمد تمام شده بودند . 

به یاد دخترکی افتادم که شب های بارانی توی جاده طعم غم را چشیده بود . عاشق که نه ، حرف درشتی ست برای نوجوانی که تازه طعم دلتنگی را مزه مزه کرده بود ، اما چیزی در درونش جوشیده بود . چیزی که دنیایش را سمت و سوی دیگری داد . تا نبود ، تمام جمعه ها دلگیر و بی روح بودند . آمد ، که شب و جاده ها لباس پولک به تن کردند . آمد و دیگر غروب جمعه ها وعده ی دیدار میدادند . 

روزها بود از وعده ی همیشگیمان ، من و جاده و شب پولک نشان و دو صد خیال لرزان و رقصان ، دور بودم . این روزها هم تمام میشوند ، جاده هم این بار به انتها میرسد . اما خیال او ؟ 

قربانی راست میگوید " یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش ، بگذار که دل حل کند این مسئله ها را "