به تمام لحظاتی فکر میکنم که میشود غرق یک سریال شد، با شخصیت هایش زندگی کرد، گریه کرد، خندید، ندانسته از سر هیجان فریاد زد، گاهی همین لحظه ها تنها دواست. مسکنی ست بر درد های نهفته. زیادیش خوب نیست، مسمومت میکند. زندگی را دردآورتر جلوه میدهد. اما خوب است!

بود که روزهای تنهایی را دوام آوردم. تمام شد که بهانه ای برای سرازیری اشک های حبس شده یافتم.

اما کاش مسکن معتبر تر و بی خطر تری برای دردهایم داشتم ...

پ. ن : زیادی ادبیش نکنم. یه ذره خودمونی نوشتن هم بد نیست. از چی گفتم؟ از سریالی که شاید چندان جذاب نباشه از نگاه خیلی ها اما من به همین دلیل تمام روزهای امتحان، تمام تنهایی های موقع نهار و شامم توی خوابگاه رو باهاش پر کردم. استرس ها و خستگی هامو باهاش شستم. امروز تموم شد. تمومش کردم. رفیق خوبی بود.