قاب دلخواه من

نمی دونستم از چی بنویسم و به چی  فکر کنم امشب ؟! می خواستم مثل خیلی از شب های دیگه صفحه ی سفید اینجا رو جلوی روم بذارم و به احساساتی که در طول روز داشتم فکر کنم و هر چی به ذهنم رسید به واژه مبدل کنم تا اینکه دیدم بعد عمری به یه چالش درست حسابی دعوت شدم =))) 

حالا میخوام براتون از قاب دلخواه خودم بگم ! دست بر قضا امروز مراسم مرتب کردن عکسها و مرور خاطرات داشتم برای خودم اما بعد فکر کردن به اینکه کدومشون واقعا دلخواه منه و حرفی پشتش داره این عکس رو انتخاب کردم . حرفش چیه ؟ تفاوتش چیه ؟

یه روز تابستونی که فکر میکردم دیگه یکی از سختی های مقطعی زندگیم یعنی امتحانا تموم شد و بعدش قراره کلی استراحت کنم و خوش بگذره ، یکی از قشنگ ترین لحظه های زندگیم رو درست توی این مکان و این قاب تجربه کردم . تا خود اون لحظه ترس داشتم ، مردد بودم که آیا تصمیم درستی گرفتم یا نه ؟ بعد اون لحظه ، بعد خوردن سوز هوا توی صورتم اونم توی تیر ماه ، بعد دیدن ابرهایی که سمتون میومدن ، بعد غرق شدن توی دل ابرها ، ترس رو کنار گذاشتم و فهمیدم زندگی همون یه روز بود . یعنی بهتره بگم اون روز چیزی فراتر از یک روز بود برام ! از تجربه هاش تا انعکاس رفتارم که ادامه داره . جهان گرده و تو نمیدونی تا به کی قراره پاسخگوی یک حرکت ، یک حرف و یک رفتارت باشی و انعکاس هاش رو ببینی ؟!

بعد اون روز سختی ها تموم نشد ، خوشی ها بود که ته کشید !

الان که بیشتر از یه ماه از اون روز میگذره خودمو عین اون تک درختی میدونم که به تماشای نزدیک و نزدیک تر شدن توده ی پنبه ای ابرها نشسته و می دونه هر آن قراره توی یک مه سفید فرو بره ! 

الان میتونم بهت بگم بعد اون روز رفتم توی یک مه غلیظ و دیگه نمیتونم تشخیص بدم آیا ازش دراومدم یا هنوزم همه جا رو مه گرفته و من فقط بهش عادت کردم ؟ 

+ پست برای چالش بلاگردونه که به دعوت نیک توش شرکت کردم و خیلی ازش ممنونم  و از اونجا که آشنای زیادی ندارم اینجا ترجیح میدم برای خودم مختومه اعلامش کنم هر کی دوست داشت خودش شرکت کنه دیگه D:

بعداً نوشت : لحظه ای که این پستو گذاشتم اونقد چشمام خسته بود که اصلاً دقت نکردم باید قاب دلخواه خونه م رو بذارم نه هر قابی ="")! خلاصه که ببخشید فردا شب با یه قاب از خونمون از خجالتتون در میام این اشتباه بهونه ی خوبی بود برای حرفای امشب ؛) 

" سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو "

نه کسی صدای تپش های تند قلبم را شنید نه لرزش دستانم را دید و نه آتش گرفتن و نفس های به تنگنا افتاده ام را فهمید. دردی که توی سرم پایکوبی میکرد را احدی حس نکرد و شوره زار زیر پلک هایم دیده نشد. و من باز هم خندیدم، باز هم بهانه آوردم و باز هم ادامه دادم.

زندگی کج مدار خودش را بیشتر از پیش به من ثابت کرد که اینجا هر بار از قوی بودنت بگویی، بیشتر توی چشم سختی ها میروی. هر چه عمیق تر دوست بداری، بیشتر نادیده گرفته می شوی. هر چه حساس تر و با احساس تر باشی، بیشتر زخم و جراحت می بینی.

این می شود که آدم یک جایی کم می آورد، عشق توی رگ هایش می خشکد، برق توی چشمانش خاموش میشود، خسته می شود، سنگ می شود، سرد می شود. من لبِ مرز آنجا ایستاده ام! 

انحنای روح من ،
شانه های خسته ی غرور من 
تکیه گاه بی پناهی دلم ، شکسته است ...
کتف گریه های بی بهانه ام 
بازوان حس شاعرانه ام ،
زخم خورده است ...
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟

_ قیصر امین پور 

به لذت خواب رفتن از خستگی

خستگی! واژه ای که در این لحظه تنگ تر از تمام روز های گذشته مرا در آغوش گرفته!

پیش از ظهور اولین پرتوهای نور تا به اکنون در تقلا بودم، برای فرار، فراموشی و یک قدم نزدیک شدن به فردایی که شبیه دیروز نباشد.

چشم هایم بی رمق شده اند و امانشان بدهم به پلک بر هم زدنی هفت پادشاه را خواب دیده اند! بار تمام احساسات دیروز و امروز مثل طفلی چموش روی شانه هایم جا خوش کرده و سرم هم دیگر تاب و توان شنیدن هیچ نوایی را ندارد!

اما ادامه میدهم و در تکاپو میمانم چرا که انتخاب کرده ام روزهای شلوغ را بیشتر قدر بدانم و دوست بدارم. آنها مرا میسازند، از ریشه و محکم تر از قبل. 

"حسد بیرون کن از دل شاد گشتی"

حسادت، این واژه ی شوم و نامرئی! کمین کرده در ورای تمام دیده ها و نادیده ها، خوشی های به تصور کشیده شده و تمام آن نهانی های بیشمار.
نمیدانم حسادت از حسرت سرچشمه میگیرد یا حسرت از حسادت؟! شاید اصلا برادر های ناتنی یکدیگر باشند؟
هر دو چون بختکی بر روزهای خوش زندگی ند و متوقف کننده آنها!
حالا هی بیا و به خودت حالی کن که اینها ظاهر است، بهترین حالت است، خانه خراب کن روزهای توست، مگر حرف در گوشش میرود؟
تار می تنند به دور قلبت، تنگ تر و تنگ تر! زندگی را حرامت می کنند.
امان از آن حسادت ها که شاید از سر عشق باشند! خوره ی جانت می شوند، مثل کبریتی در انبار کاه، جرقه ای از آن کافیست برای به آتش کشیدنت!
امان از آن حسادت ها که تو را از خودت بیزار می کنند .
امان از آن حسرت ها و نداشتن ها که تو را به گزینه ی کنار گذاشته شده مبدل می کنند.
شاید من اینگونه ام :

من بیشتر از اینکه صبور باشم، حسودم...

به چی یا کی، خیلی مهم نیست!

من به هر اتفاقی که یه سمتش تو باشی و طرف دیگش خودم نباشم حسودم!

من ساعتای زیادی به عکسای تو خیره می شم و به آدمایی نگاه می کنم که چقدر شبیه من نیستن...

به لبایی که تو رو صدا می زنن، به گوشایی که از تو می شنون، به چشمایی که تو رو می بینن...

و به این فکر می کنم که چقدر آرزو داشتم، تا همه اونا من بودم!

آدما، مرگ مشخصی دارن که حتما ازش بی خبرن...

اما من مطمئنم، از حسادت دق می کنم .

_ پویا جمشیدی

 

نورپردازی به سبک من

اگه شب و روزت شبه، تاریکه، غم از سر و روش میباره، باید خودت روشنش کنی! پرده ها رو کنار بزنی، چراغ ها رو روشن کنی، یه چلچلراغ که نه چند تا چند تا روشن کنی بذاری وسط زندگیت!

به همین راحتی ها نیست. اولین لامپو که روشن میکنی اونقدر شیفته و غرق نورش میشی که تا روتو برمیگردونی سمت سیاهیا جز درد گرفتن چشمات چیزی برات نداره ! با هر قدم، با هر چراغ، یاد میگیری و پرنور تر میشی. شاید طول بکشه، اما تهش نوره، روشناییه.

کسی برات یه چوب کبریت هم روشن نمیکنه چه برسه به چراغ! خودت بلند شو، آستین هاتو بالا بزن ، شب و روزت رو روشن کن. 

از اینجا که هستم تا هر کجا که برم و هر وقت که طول بکشه اونقدر شمع و لامپ و مهتابی و لوستر و چلچراغ برای زندگیم روشن میکنم تا اون شب و شبهایی که بیام و بگم " من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است." 

دلتنگ خنده های توام

به تمام لحظه هایی فکر میکنم که تو رو به روی من، چشم در چشم من، میخندیدی و جهان از حرکت می ایستاد!

میخندیدی و دنیای خاکستری، رنگ میگرفت! 

میخندیدی و رایحه ی بهار از دهانت میتراوید! 

میخندیدی، درست در کنار من و من چه جاهل بودم که نمیدانستم زندگی همان لحظه است، خوشبختی همان لحظه است و باقی همه هیچ!

دل خوش سیری چند؟

سرم رو کج کرده بودم و به هزار زحمت از شیشه ی نیمه پایین کشیده ی پنجره ی ماشین، هر جا که نور جاده کم میشد، ستاره ها رو دید میزدم! خود دیدن ستاره ها برای آدمهایی که چشمهاشون مزین به دو تا قاب شیشه ایه و اگه برش دارن کل آسمون شب براشون یه دست به سیاهی موهای معشوقشون میشه، سخت هست؛ چه برسه به اینکه بخوای از یه روزنه با ژستی ملتمسانه و گردن کج تماشاشون کنی! این دیدن کجا و اون دیدن های شیک بقیه تو دل کویر کجا !

انگار قراره همیشه گردنمون کج باشه، همیشه شوق خواستن تو چشمامون یخ بزنه، دلمون پی یار جفاکار گیر کنه و دلتنگی تا ابد قسمت شب هامون بشه.

یه مشت که نه، یه جو، یه ارزن دلخوشی میخوام برای ادامه ی زندگی ای که اگه چیزی هم بهمون داد، بهاش جون کندن و دل کندن بود! 

"ما را دلیست گمشده در چین زلف تو"

فکر میکردم احساساتم ته نشین شده ، رسوب کرده و حداقل دیگر آمدن و رفتن و بودن و نبودن کسی برایم آنچنان اهمیت ندارد ! اما امروز انگار دلم از چهارخانه های پیراهنش تنگ تر شده ، هزاران پروانه دوباره در دلم به پرواز درآمده اند و سکوت دیروز و امروز و فردایم جز تلاش بیهوده ای برای نادیده گرفتنش نیست . تا وقتی دوام بیاورم به سکوت های بی سرانجام و نگفتن های بیشمارم ادامه میدهم. اما تا کی میشود دوام آورد ؟ تا روزی که رفتنش را به نظاره بنشینم و دیگر گفتن و نگفتن ، هر دو به بیهودگی همین ثانیه ای که بدون او گذشت باشد ؟ 

به نور ایمان بیاور

دیشب یک آن حس کردم نوشتن از سرزندگی، ادعایی بیش نبود! حس کردم هنوز زنجیره ی روزهای پوچی و بیهودگی ادامه دار است و من هر چه تلاش کنم راه رهایی وجود ندارد! میخواستم زمین و زمان و هر آنچه دم دست می یابم مقصر بدانم و خود را تبرئه کنم!

اما امروز که شروع شد ، چشمانم را که باز کردم، جرقه ی حال خوب امروز را توی ذهنم دیدم. بی معطلی دست به کار شدم و در انتها جز احساس رضایت و شادی چیزی نمیدیدم. 

شاید امشب هم شادی های روز ته بکشد، شاید امشب هم همه جا را سیاه و بی رنگ ببینم، اما این بار به نور، به امید، به فردا، ایمان دارم. 

"ما را به سخت جانی خود این گمان نبود"

خستگی از سر و کولم بالا می رود اما چراغ قلبم پر نور شده! زندگی طاقت فرسا شده بود اما اکنون جز شوق زندگی نمیخواهم چیزی را ببینم.

واژه کم آورده ام برای توصیف احساسی که در تضاد دلمردگی، پژمردگی و بی حوصلگی ست! شاید چیزی ست فراتر از سرزندگی! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات