"چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی"

این روزها زمزمه ی صدایت در گوش من، خود به تنهایی، تمام جانم را در حرارت و شوق می اندازد! چه رسد به اینکه طنین صدایت، واژه هایت، در میان ساز ها به رقص آید و من سر تا پا گوش شوم برای شنیدن نوای نغمه خوانیت؟!

دیوانگی در من دوباره به جوشش در آمد و دوباره و دوباره از خاطرم گذشت که به چه سان، فراتر از مرز تن، فراتر از جسم و کالبد، من شیفته ی روحت بودم. اشتیاقی فراتر از تمایلات گذرا برای در آغوش کشیدنت داشتم، برای حل شدن در تو، یکی شدن با تو !

"پایِ برهنه دل به در آید که جان کجاست؟"

میدانی این تمرین و رسم هر شب نوشتن ، آن هم در چنین روزهای تکراری و ملال آور چقدر دشوار است ؟ سر تا پای روزی که گذشت را برانداز میکنم ، هیچ نمی یابم . من اسیر این مه خاکستری پاشیده شده روی روزهایم و زنجیر شده ی احساس بیهودگی ته نشین شده ی وجودم هستم . 

من در حال شکنجه ی خودم هستم ، تنها برای شادی های گذرایی که دوامشان کوتاه تر از رنجیست که به جا می گذارند ! تاریکی باید به چه حد برسد تا برخیزم ؟ 

من در کنار تو بود که طعم زندگی کردن را چشیدم

شاید اگر میدانستیم کلمات چقدر قدرتمندند ، وقت و توجهی که برای یکدیگر کنار میگذاریم چقدر ارزشمندند و این دوستی از این جنس که به اعتماد از سوی تو و دلبستگی از سوی من منجر میشود چقدر کمیاب است ؛ کمی بیشتر در کنار یکدیگر بودن را قدر میدانستیم . کمی بیشتر لحظه های با هم بودن را با خوشحالی هایمان سرشار می ساختیم . کمتر قد و قواره ی دوست داشتن هایمان را متر میکردیم . 

اینجا تصاحب و مالکیت در کار نیست ؛ همین که احساسی در جریان است و قلبی به شوقی میتپد و حضوری ، گرمی بخش دلی ست ؛ یعنی من با تمام احساسات گوناگون جهان ، تمام شور و مستی و غم و خستگی ، کنار تو راحت تر نفس میکشم و هجوم خاکستری اطراف را دوام می آورم . 

گاهگاهی دل ما را به نگاهی دریاب

هیچ وقت ناله کردن بیش از حد را دوست نداشتم. شاید نشانی از ضعف، تلاش برای جلب توجه یا هر چیز ناپسند دیگر میدانستم. دلم میخواست از دوست داشتن ها بگویم، از سبزی و سبزینگی ها، از نور و پرواز و از تسلیم نشدن ها. شکستم و شکست خوردم، اشک ریختم، اما از امید نوشتم، از وعده ی پیروزی؛ آن روزها شاید شادی و امید بیشتری توی جیب هایم داشتم.

این روزها اما به سختی حرفی جز دلتنگی، بی حوصلگی، غمزدگی و دلمردگی پیدا میکنم. جهان کوچکم تیره گشته و سو سوی ستارگان چشمک زن امیدش ، کم نور جلوه می کند .

میشود این بار تو جیب هایم را با بذرهای نور و امید و دوستی پر کنی؟ میشود این بار، نگفته، تو زخم های دلم را مرهم و درد های سرم را دوا باشی؟

منجی این دل خسته گرچه منم، اما مگر منجی ها دل ندارند؟ "گاهگاهی دل ما را به نگاهی دریاب" 

شادی های خود ساخته

بعضی شادی ها خود ساخته اند. همینکه از جاده ی روزمره ی زندگی بیرون بزنی و حتی برای یک روز مسیر تازه ای را پیش بگیری خودش شادی آور است. مثلا همین که امروز آشپزی را بر پرسه زدن های مجازی و فیلم دیدن ها ترجیح دادم، روتین های هر روزم را انجام ندادم، بی دلیل توی حیاط خانه و با برگ های درخت انگور خانه ی همسایه عکس گرفتم؛ به اندازه کافی شادی آور بود.

شاید طعم و مزه اش به اندازه ی شنیدن یک خبرخوب و دورهمی های دوستانه و غیره و غیره نبود، اما شادی بود و همین برای کسی که روزهایش بدون هیچ احساسی سپری میشود کافی ست. 

شب های تابستانی سالهای دور

به سالهای دور فکر میکنم ، به آن شب ها که قبل از خواب دعا میکردم همان خواب رویایی را که یک بار دیده بودم دوباره ببینم ، همان که در دل ستاره ها ، کهکشان و جهان رویایی من میگذشت . شب هایی هم آنقدر خسته ی روز بودم که فرصت فکر کردن هم نداشتم ! خستگی اش خوب بود  ، بیخیالیش خوب بود .

بزرگ تر که شدم غرق رویا بافتن شدم . توی تاریکی و سکوت برای خودم قصه می بافتم ، بازی میکردم . رفته رفته رویاهایم به واقعیت گره خورد ، به آینده ، به گذشته . شب هایی به مرور آن روز ، آن اتفاق و شاید آن فرد میگذشت . کم کم از رویا هم فاصله گرفتم این بار همان مرور روزها کافی بود .

اما اکنون فرار میکنم از رویا بافتن ، از مرور کردن ، از فکر کردن و فقط چشمانم را میبندم به این امید که هر چه زودتر خواب بیاید و من را با خود به جهانی ببرد که حتی پس ار بیداری هم چیزی از آن در ذهنم نخواهد ماند . 

گذر روز ها حتی طعم شیرین خیال را از من گرفت چه رسد به آن شب های تابستانی که زیر نور مهتاب توی حیاط خانه ی مادربزرگ دراز میکشیدم و ستاره ها میچیدم ! همان شب هایی که دور هم بودنمان توی حیاط و همراه با طعم هندوانه و خربزه و طالبی گذشت . دلم برای جوجه تیغی های توی باغچه شان ، برای بچه گربه های تازه به دنیا آمده توی انباریشان ، برای شام ها و دورهمی های پنج شنبه شب و قرمه سبزی های مادربزگ تنگ شده ؛ چنان که  برای روزهای پاییزی که بقیه توی حباط خانه مادربزرگ آلو پوست میکندند و من از سوز هوا به زیر پتوی کوچکم پناه میبردم و گرمایش مرا به خوابی میبرد که لذتش را هیچ جا دوباره احساس نکردم . 

دلم برای روزهایی تنگ شده که دورهمی هایمان را بیشتر ، درختان و گربه های روی دیوار و دسته کبوتر های توی آسمان نظاره گر بودند نه دیوار های سخت و سرد خانه ها . دوستی هایمان ، بازی هایمان ، خنده ها و گریه هایمان توی کوچه ها و حیاط خانه ی همسایه ها میگذشت . 

چقدر فاصله گرفتم از آن روزها ! چقدر دور به چشم می آیند ! چه سخت است باور اینکه روزی میرسد که دلتنگ همین لحظه خواهم شد و فاصله اش با خودم را فرسنگ ها خواهم دید ! 

درک شدن یکی از نیاز های اساسی

گاهی آدم نیاز دارد بدون پرسش و زیرا و اما ، درک بشود . دوست دارد کسی باشد که تجربه ی مشابهی را برایش بازگو کند . بتواند حرف بزند و به دیده ترحم یا به چشم حماقت و حقارت دیده نشود . آدمی به این امید زندگی میکند که بداند تنها نیست ؛ میخواهد در گذراندن یک غم بختک زده باشد یا شریک شدن شادی های شورانگیز . 

شاید فرار از آدمها در عین به دوش کشیدن خروارها غم و رنج ، صرفاً برای ندیدن و نشنیدن نطق ها و پندها ی خود عاقل پنداران باشد ! وگرنه چه کسی از درک شدن ، دوست داشته شدن ، نوازش شدن و شنیده شدن فرار میکند ؟ 

چیزی نبود که هر کس بفهمد

بغض گلویش ، صدای بریده بریده اش ، شبنم حبس شده چشمانش ، آرزوهای دفن شده در دلش ، تمام از خودگذشتگی هایش چیزی نبود که هر کس بفهمد . چیزی نبود که دل هر کس را به لرزه بیندازد . اما من ترسیدم ، لرزیدم و شکستم . به آرزوهایی فکر کردم که حتی اگر تا ابد دفن نشوند روزی میرسد که تحققشان دیگر شادی آور نیست . به بغضی فکر کردم که روزی باید با آخرین توانم فرو دهم و اشک هایی که باید چشمه شان را بخشکانم . چه کسی میگوید زندگی آسان است ؟ حتی اگر بخواهی، سخت است ساده گرفتنش ... 

"کوچ تا چند مگر میشود از خویش گریخت ؟"

روزهایی را در نبرد با روابطت با دیگران به سر میبری و روزهایی هم خواهند رسید که این بار آن سر جنگ نیز خودت حضور داری ! کسی که هستی و کسی که میخواهی باشی . میدانی کجایش عجیب است ؟ اینکه هر دو راضی به برد یک نفرند اما باید بجنگند ! باید "منِ" برتر خودش را ثابت کند . 

جنگ بر سر چیست ؟ 

آن یکی میخواهد پر شور ، ورزشکار ، پر انرژی و فعال باشد این یکی خوی تنبلی و عدم اعتماد به نفس را بر خود چیره ساخته .

آن یکی میخواهد هر کاری که انجام میدهد خوشحال باشد این یکی با کمال گرایی و ایده آل گراییش خود را از خوشی های ساده محروم میکند .

آن یکی میخواهد مهارت هایش را تقویت کند این یکی "حسش نیست" را سپر بلای خود کرده .

آن یکی میخواهد بی اعتنا به حرف و نظر دیگران "خودش" باشد این یکی نگران تک تک عکس العمل هاست . 

آن یکی دغدغه هایی فراتر از امروز و فردا دارد و این یکی در روزمره های خویش گیر افتاده . 

کاش تمام شدنی باشد این نبرد . کاش شادی آور باشد انتها . 

آن مسکن محبوب

به تمام لحظاتی فکر میکنم که میشود غرق یک سریال شد، با شخصیت هایش زندگی کرد، گریه کرد، خندید، ندانسته از سر هیجان فریاد زد، گاهی همین لحظه ها تنها دواست. مسکنی ست بر درد های نهفته. زیادیش خوب نیست، مسمومت میکند. زندگی را دردآورتر جلوه میدهد. اما خوب است!

بود که روزهای تنهایی را دوام آوردم. تمام شد که بهانه ای برای سرازیری اشک های حبس شده یافتم.

اما کاش مسکن معتبر تر و بی خطر تری برای دردهایم داشتم ...

پ. ن : زیادی ادبیش نکنم. یه ذره خودمونی نوشتن هم بد نیست. از چی گفتم؟ از سریالی که شاید چندان جذاب نباشه از نگاه خیلی ها اما من به همین دلیل تمام روزهای امتحان، تمام تنهایی های موقع نهار و شامم توی خوابگاه رو باهاش پر کردم. استرس ها و خستگی هامو باهاش شستم. امروز تموم شد. تمومش کردم. رفیق خوبی بود. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات