یکی باشه زندگی کردنو یادمون بده

حالا که حال گردون داره یکی دو روز هم بر مراد ما میگرده نمیدونم چرا تهِ تهِ دلم اونقدر که باید شاد نیستم! اونقدر که باید راضی نیستم!

آدمی همینه نه؟ ناراضی. 

وقتی خلوتی به در و دیوار غر میزنی که چه وضعشه! شلوغ که میشی بازم غر میزنی که چه وضعشه؟! عجبا از این موجود دو پا!

یکی بیاد یکم راضی بودنو یادمون بده. زندگی کردنو یادمون بده. 

شبی که گذشت

شب بود و جاده، که به دنبال خورشید، غروب را تعقیب میکرد. هنذفری را توی گوشم گذاشتم و زیارت عاشورا توی گوش هایم زمزمه میشد. آدم خشک مذهبی نیستم، اعتقادات خودم را دارم. لحظه ای محرم را حس کردم که نوای دعا مهمان گوش هایم شده بود! از ذهنم رد شد کاش اگر از تظاهر و ریای محرمیِ دیگران گله مندم، خودم محرمی که دلم میخواهد را برای خودم بسازم. از ذهنم رد شد ده روز زیارت عاشورا گوش دهم به نیتی، اما به کدام نیت؟ زبان ذهنم هم بند آمد! در آن لحظه نمیدانستم چه بخواهم و چه چیز ارزش خواستن دارد؟ به یاد تمام تلاش های این روزهایم افتادم. تلاش های بی سرانجامی که رهایشان نمیکردم. همان بود. دیگر هیچ نگفتم. فقط گوش سپردم.

به خانه که رسیدیم پیامی به دستم رسید که روزنه ی امیدم را پر نورتر و خانه ی دلم را روشن کرد.

به لب باز کردن هم نرسید، فقط از ذهنم گذر کرد. اما تو نگفته میشنوی نه؟ صاحب این روزها خیلی برایت عزیز است نه؟ 

من اما خجل شدم برای تمام فراموشی هایم، بی معرفتی هایم. روسیاهم. اما دل سیاه، دیگر نه. 

افکار شبانه

نمیدانم به صدای سوت شب و جیرجیرکها و گذر اتومبیل ها گوش بسپارم و شب را سر بکشم یا همچنان غرق در سیل و هجوم افکار شبانگاهی خود، خواب را نثار چشمان بی قرار خود کنم؟

کاش وقتی بیدار بودیم و در میان آدمها روز را به شب میرساندیم، با چشمان باز میخوابیدیم و شبها از آرامش و سکوت و خیال، لبریز میشدیم! کاش میشد هم شب را در آغوش کشید و هم عطر سر زلف نسیم سحری را استشمام کرد و چون گنجشکی در میان دستان روشن آسمان رها شد!

چه کنیم که تمام خواستن هایمان متناقض بود و تمام زندگی مان در جدال این تضاد ها سپری شد. 

گره میزنم خود را به افعال

این روزها هر چه پر چالش تر و شلوغ تر، بهتر! هر چه کمتر درگیر افراد و اشخاص و فکرهای بیخودی که به دنبال خود می آورند باشی، بهتر!

خود فعل کار کردن و بیکار نبودن و هر لحظه ای را به انجام مشغله ای گذراندن، تو را سرشار از حس زندگی می کند چه رسد به هدفمند بودن!

این روزها خودم را گره میزنم به افعال، نه افراد! اینجا من فاعلم نه مفعول. اینجا من شادم نه مغموم :) 

گنجشک های توی سرم

درد توی سرم مثل مته ای شقیقه ی سمت راست سرم را سوراخ میکرد! نمیدانم میخواست به چه برسد؟!

انگار هزار گنجشک از سمت راست سرم راهی برای خروج میجستند و به بن بست می رسیدند و تلاش نافرجامشان بر روی دیواره ی سرم ترک انداخته بود!

درد مثل گردبادی همه محتویات سرم را در هم میپیچید و من تنها لحظه ای، اندکی، سکوت و آرامش میخواستم! اما توی ذهنم غلغله بود! توفانی بود برای خودش. 

شاید آنجا بود که فهمیدم من کنج آرامش خودم را، بی خبری هایم را، انگشت شمار آدم های عزیز دور و برم را با هیچ چیز معاوضه نمیکنم. شاید کم باشند اما آرامش بودنشان، به وسعت دریاهاست. 

هنوز توی سرم توفان است، گرباد است! کاش گنجشک هایش هر چه زودتر راه خروجی بیابند. 

رها کردن

رها کردن که همیشه به آسانی دور انداختن یک کاغذ باطله و لباس های کهنه و بادبادک های توی هوا نیست. پاهایشان را روی هم انداخته و فرمان میدهند " رهاش کن بره!"

رها کردن، دل کندن، ترک کردن برای پاره ای از تنت، قسمتی از وجودت، آن ناب ترین بهانه ی شادی هایت، بی معنی ترین کار ممکن است. نشدنی ترین! 

چسبیده به عمق جانت، ریشه تنیده به دور قلبت. شاید گاهی بتوان نادیده گرفت، تمام انتظارات ممکن را خط زد، اما تا ابد که نمیشود. بر می گردد حتی شده با یک صدا، با یک عطر، با یک لبخند. 

بر می گردد و انگار هیچ اتفاقی رخ نداده!

این چنین در گوشم از رها کردن نگویید، من نهایتاً بتوانم خودم را همان جا رها کنم و بروم... 

فعل شاد بودن

جای تموم افکار آشفته ی روزهای گذشته الان آرومم، زندگی روی رواله، مژده ی تولد میاد، آفتابگردونا بهمون میخندن، دوستی های حقیقی مشخص میشن و غیره غیره.

میخوام بنویسم " نباید بابت شادی هام توضیحی به کسی بدهکار باشم"
بهش فکر میکنم، آیا باورش دارم؟
اینو برای بقیه هم پذیرفتم؟
چرا سختش میکنم؟ چرا نمیگذرم از کنار چیزهایی که کندوکاو بیشتر دربارشون و فکر کردن بهشون، آرامش رو ازم میگیره؟
من، تو، او، ما، هر کدوم به طریقی شادیم و این فعل شاد بودن از هر چیز مهم تره.
از چی بنویسم دیگه کلمه ها هم این بار کوتاه اومدن. بیا فقط بخندیم :)

دلهره ی این لحظه

انگار همه ی کلمات رنگ و لعاب دار ذهنم فرار کردن و من موندم و شرح یه روز دیگه و احساسات دیگه! دلهره، ترس، نگرانی، اُمید، شادی و غیره غیره.

روزهام شلوغ و پر از اتفاقات غیر منتظره شدن! 

توی این لحظه نگرانم و احساس دلهره ی توی دلم رو مخفی میکنم. نمیدونم چند ساعت آینده قراره چه طور پیش بره؟! 

مغزم قفل کرده و نمیدونم قراره خودمو مشغول چه کاری کنم تا این ساعت ها بگذره. دغدغه هام، افکارم و روزهام رنگ دیگه ای گرفتن و گاهی فکر میکنم همون دغدغه های بیخودی که خودمو بابتشون رنج میدادم خیلی بهتر از احساس این لحظه بودن! 

کاش فردا از نور بنویسم، از شادی، از سفیدی ... 

زندگی های ما

امروز به اندازه ی چند روز غرق فکر شدم، از حرف های مامان و فهمیدن چیزهایی که نمیدونستم تا حرف های دوستم و دوباره چیزهایی که نمی دونستم!

تنها چیزی که مسلمه، ما هیچ وقت همه چیز رو نمی دونیم. من نمیدونم پشت ظاهر زیبای زندگی یک نفر چی میگذره؟! من نمیدونم پشت شکست ها و دردهای یک نفر چی پنهون شده؟! من نمیدونم پشت سکوت یک نفر چه حرفهایی نگفته مونده؟! گاهی جز یک پوسته، یک ظاهر، نه چیزی میبینم نه چیزی میدونم!

اصلاً چرا باید به اینها فکر کرد؟ امروز دوستم حرف خوبی زد. مثل اینکه توی یک کتاب خونده بود.

میگفت: هر عمل ما دو بخش داره یکی خود فعل عمل، یکی ارزشی که پشتش هست. اگه من چیزی بهت میبخشم در ظاهر فقط اون رو بهت دادم اما بخش ارزشی اون فعل به من صفت بخشنده بودن میده! اما انگار این روزها ما بیش از حد درگیر این بخش ارزشی هر ماجرا شدیم! اگه از کنار یک فرد چاق میگذریم چرا باید با خودمون فکر کنیم " معلوم نیست چقدر میخوره اینجوری شده؟"، " چرا رژیم نمیگیره؟" و از این قبیل سوالها! اون فقط چاقه همین. از کنارش رد شو.

این روزها بیشتر دنبال داستان ساختن پشت هر ماجرا و کلی سوال و جواب هستیم. دنبال برداشت های مختلف از یک عمل، یک حرف، یا حتی هیچ کاری نکردن یک فردیم! شاید بهتره گاهی فقط از کنار بعضی چیزها بگذریم؟! 

قاب دلخواه خانه ی من

اینجا درست همون قابیه که همیشه از پنجره ی اتاقم بهش نگاه میکنم و گذر فصل ها رو میبینم! از شاخه های لخت درخت انجیر همسایه تا جوونه زدن و سبز شدن و برگ و میوه دادنش! از برگ های دختر انگورشون که از دیوارمون آویزون شدن این روزها تا نشستن یا کریم ها روی همین دیوار! این قاب برام گذر زندگیه، گذر روزهاست. درسته یه روز آسمونش رو ابرهای خاکستری و تیره گرفتن، یه روز آبیِ آبیه، یه روز مثل روزی که این عکسو گرفتم مزین به ابرای سفید و پنبه ای قشنگه، اما همیشه زندگی جریان داشته! هیچ کدومشون پایدار نمونده.

این قاب برای من تعبیر و تصویری از زندگیه :)

+ خُب امیدوارم دیگه این بار چالش رو درست انجام داده باشم =) کدوم چالش؟ چالش بلاگردون دیگه D: این بار میخوام سیمیا رو هم بهش دعوت کنم ^^

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات