اگه خندیدی، پس برنده ای

یه روزایی لازمه به خودت سخت نگیری، مهم نباشه چقدر از کارهات مونده و چقدر از هدف هات دوری، اولویت برات خودت و شاد بودنت باشه. مهم نباشه چقدر درد کشیدی یا داری میکشی، از کوچک ترین لحظه استفاده کنی برای لذت بردن، شاد بودن و خندیدن. عذاب وجدان نداشته باش برای امروزی که گذشت و کارهایی که انجام نشده باقی موند. اگه الان راضی و خوشحالی پس یعنی امروزو بُردی. فردا از امروز هم قشنگ تره :) 

بی ثبات

گاهی از هجوم افکار بی سر و ته، و از هر سو آمده ام، در می مانم و نمی دانم از کدامشان بگویم؟ از هر طرف میروم با خودم به تناقض میرسم! با کسی که هستم، چیزی که به آن باور دارم و آن چه که میخواهم. در عین محکم و قوی بودن احساس ضعف می کنم، شاید حتی برعکس. در عین ظاهر آرام و شاید روشنم، درونم شلوغ و تیره است. احساس میکنم همه چیزم نصفه و نیمه است! از دوست داشتن هایم، هدف هایم، اعتماد به خودم تا حتی باورهایم.

نمی دانم چه شد که به اینجا رسیدم؟ کمی آشفته کننده است اما آنقدر ها هم بد نیست. راحت تر با مسائل و سلایق مختلف کنار می آیم. احساسات مختلفی را تجربه میکنم. شاید باید بپذیرم تمام این ها من هستم، کمی تا حدی متفاوت. 

نبودن تو

من خوبم. می خندم. لبخند همیشگی ام گاهی تعجب برانگیز است! در عین تنها بودن، احساس تنهایی نمیکنم. با وجود عدم شناخت کامل، خودم را بیشتر از هر وقت دیگر دوست دارم. من شادم. از خنده هایم عکس میگیرم. اما دیگر نمیتوانم برایت آن عکسها را روانه کنم و با خود شیفتگی هایم سر به سرت بگذارم. دیگر در روزها و لحظه هایم نیستی اما نمی توانم منکر این لحظه ها که نبودنت ذوق لحظه ام را کور می کند، بشوم.

روزی گمان میکردم رفاقتمان بیشتر از اینها باشد، اما انگار دیگران بهتر ما را می دیدند و می دانستند انتهایش برای من، تنها برزخ همین لحظه های نبودن است.

دیگر به ادامه دادن فکر نمیکنم، فقط کاش کمی از این برزخ نصیب تو هم میشد. 

من خوبم. خوب تر از تمام دیروزها. 

باید خودم را پیدا کنم

همیشه بیان احساسات برایم کار دشواری بوده، نوشتنشان به هر جهت اما حرف زدن درباره شان! انگار جانم بالا می آمد تا کلمات را پشت سر هم قطار کنم. قبلاً شاید حداقل می دانستم در قلب و مغزم چه میگذرد اما اکنون، این روزها. گاهی به حدی میرسم که دیگر حتی خودم هم نمی دانم در اعماق وجودم چه میگذرد؟ باید بنشینم و خودم را کشف کنم. انگار که سرزمین گم شده ای هستم در انتظار یک کاشف ! 

کاش میدانستم...

امشب که غم ها خوابند و سنگینی سایه ی سکوت را میشود حس کرد، میترسم ساعت از صفر بگذرد و خواب بمانم. نوشته ی آخر شبم به فردا موکول شود! میترسم فردا از راه برسد و باز هم خواب بمانم. ساعت از 8 صبح بگذرد و جا بمانم. همیشه ترسیدم. اما خواب نماندم، جا نماندم!

اما اگر زندگی بیاید و بگذرد و برود و این بار جا بمانم میان انبوه اسباب و ابزار و وسایل و بازیچه هایش، آن وقت چه؟ نکند هم اکنون جامانده ای بیش نباشم؟ اصلاً زندگی به کجا میرود؟ مقصد کجاست؟ من کجای آن هستم؟ کاش میدانستم ... 

درد دختر بودن

چند شب است دوست دارم بیایم و از شادی ها بنویسم اما در انتهای شب جز غبار غمِ نشسته بر دل دوستانم، چیز دیگری نمی یابم! شاید آدم دلسوزی هستم که غصه ی دیگری غصه ی من است.

امشب به شنیدن "درد دختر بودن" گذشت! به آینده ای که دیگران می خواهند برایمان رقم بزنند. به اختیاری که نداریم. به آزادی هایی که سلب شدند. به شادی ها و علایقی که دود شدند. 

این چرخه ی زندگی تا به کجا اینگونه در گردش خواهد بود؟ نمیدانم. راهی جز غرق شدن در سرگرمی ها و اهداف ریز و درشتی که برای خودم دست و پا کردم و به انتظار آینده ی موهوم نشستن، نمی یابم! 

اگر فردا بی ما بگذرد!

میخواستم بیایم و از قوانین بی رحم زندگی بنویسم. از اینکه اگر لطف کردنت از حد گذشت، اگر از خود گذشتگی ها و کوتاه آمدن هایت رنگ وظیفه گرفت، اگر ارزش محبت هایت را ندانستی و کوچک انگاشتی، آنجاست که باید آماده ی تحقیر شدن، کوچک شمرده شدن و نادیده گرفته شدن بشوی!

میخواستم بگویم حد لطف را نگه دار، گاهی از خودت نگذر، گاهی هم بی رحم باش، لطف زیادی دیگران را پرتوقع میکند. 

میخواستم محکم و با اطمینان اینها را بگویم، اما اکنون در نقطه ای ایستاده ام که در برابر تمام این حرفها می گویم " اگر فردایی نباشد، چه برای من، چه برای او، آن وقت چه؟ "

این را در ذهنم مرور میکنم و تمام قوانین را به زیر سوال میبرم! اگر فردا نباشد چه؟ اگر در حین از خود نگذشتن هایم، بی توجهی هایم و نبودن هایم ، برود و دیگر فردایی برایش نباشد چه؟ به نبودنش فکر میکنم و تمام فلسفه هایی که بافته بودم را بی مصرف می یابم. سست میشوم، نرم میشوم، همان آدم همیشگی میشوم. کاش او هم فقط گاهی به نبودنم فکر میکرد! به فرداهایی که بدون من و بدون ما خواهد گذشت ... 

خسته از درد

خسته ام. از آن خستگی ها که دلپذیر نیست. اضافه است. چشمانم درد میکند! نمی دانم به خاطر عینک جدید است یا کلاس های آنلاین و سریالی که میبینم! چند روزی ست که سردرد مهمان روزهایم می شود و نمیدانم برای چه؟!

خسته ام و نمیدانم چه چیز می تواند این خستگی ها را به در برد؟ خسته ام و خستگی اش در انتهای یک روز مفید نیست!

کلافه ی دردم و نمیدانم درمان چیست؟! 

می گذرند، قدر بدانیم.

کاش میشد می توانستم طوری کلمات را در کنار هم بچینم که بفهمی پشت هر کدام چه سوزی پنهان است، یا چه عطشی سر بر آورده و چه هیجان و شور و نشاطی مخفی شده است!
کاش میشد مثل صدای خواننده ها بنویسم، با همان وزن و آهنگ، با همان غم یا شادی! که تو بخوانی و بفهمی اینها تنها واژه نیستند، احساسند. در پشت هر کدام نیمی از من نهفته است!

حالا که نمیتوانم بیا از امروز برایت بگویم، از روزهایی که میروند و روزی نبودنشان روی دلم سنگینی می کند. 

چند وقتست جمعه ها را عجیب دوست دارم! دیگر دلگیر نیستند، سرشار از شادی و امیدند. اطرافیانم را میبینم و لبخند تمام چیزیست که میتوانم بهشان هدیه کنم. خنده هایمان را کنار هم دوست دارم. طبیعت گردی هایمان را، عکاسی هایمان را، جاده ی شب را و هر آنچه این روزها در گذر است و نمی بینم!

این دوره و این روزها گرچه در گذرند اما عمیق ترین خاطرات را برایم به یادگار خواهند گذاشت. اگر از این روزها ننویسم، عکس نگیرم، یادم می ماند چه گذشت؟ بعید می دانم. سخت ترین روزها را به گونه ای از یاد بردم که باورکردنی نیست، روزهای شادی که جای خود دارند. 

حرفی نیست برای گفتن

چشمه ی ذوق و نوشتن و کلمات، می تواند در یک لحظه، یک ساعت، یک روز، خشک شود و بمانی در اینکه چه بگویی، چه بنویسی؟!

خشکم زده است! نمیدانم دیگر چه چیزی ارزش گفتن دارد؟ دیگر مانده ام به چه فکر کنم و از چه بنویسم؟ کاش فردا بهانه ای باشد برای نوشتن، برای زندگی کردن، برای از ته دل خندیدن. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات