دلایل تو چیه؟

یک جایی در فیلم I origins، ایان از سوفی درباره گل مورد علاقه‌ش می‌پرسه و اون می‌گه «قاصدک». 
وقتی ایان دلیلش رو می‌پرسه، سوفی می‌گه چون اون‌ها آزاد و وحشی‌ان و کسی اون‌ها رو نمی‌فروشه! 
وقتی دلایل سوفی رو شنیدم به این فکر کردم من چند بار برای انتخاب مورد علاقه‌هام دلایلی داشتم که بتونم ازش دفاع کنم؟ اصلاً هستن چیزهایی که این طور ورای ظاهرشون برای من مفهوم داشته باشن؟

شبیه گذشته نیست

دیگر این روزها، این عزاداری‌ها برایم شبیه گذشته نیست. چیزی کم دارد. همه‌ش ظاهر است و باطنش برایم پوچ و توخالی ست. 

بغض شبانه

پر از بغض بودم. چیزی در انتهای گلویم سنگینی می‌کرد و صدایم را می‌لرزاند. چاره‌ای نداشتم، اشک ریختم. در داغ نداشته‌هایم و آرزوهایی که باید باور کنم دیگر آن زمان که باید برآورده نخواهند شد. تو نیستی و این هم تیر آخر شده بر دل تنگ من. 

آرزو ممنوع!

به آرزوهای دور و درازم فکر می‌کنم، به چیزهایی که دلم می‌خواد این روزها داشته باشم و ندارم، به چیزهایی که دلم می‌خواد این روزها تجربه کنم و اجازه ندارم، به حسرت‌هایی فکر می‌کنم که قراره روی دلم بشینه. آرزوهای دور، آرزوهای گران، آرزوهای ممنوع. 

تابستونی که تازه شروع شد

بالاخره بار سنگین روی دوشم رو زمین گذاشتم و امیدوارم از حالا تابستون خوبی رو شروع کنم. 

زندگی

زندگی خیلی وقتا غیرقابل پیشبینی و ناگهانی رخ میده. مثل رگبارهای یک باره‌ی تابستونی، مثل وقتی که سرمو بردم بالا تا آسمونو ببینم و دو تا رنگین‌کمون دلمو بردن، مثل کاری که باید تحویل می‌دادم و گره خورد، مثل فردا که باید از خونه برم. زندگی غیرقابل پیشبینی، خیلی وقت‌ها سخت و تاریک، و گهگاهی رنگارنگ و لذت بخشه. 

نفرولوژی

هم می‌ترسم از دوباره شکست خوردن هم باید با یادآوریش تلاش خودم رو بیشتر کنم. سخته ولی باید به این باور برسم که این بار از پسش برمیام و با بهترین نتیجه پرونده‌ش رو می‌بندم، اونقدر که هر بار اسمشو بشنوم به خودم افتخار کنم. بقیه‌ی درسا گذشته، اینم می‌گذره. 

دلتنگ وبلاگ‌های دوستان و دوستان وبلاگی

می‌خواستم بیایم و بنویسم «امشب با طعم حلیم محله‌مان فهمیدم محرم از راه رسیده» و بروم اما با دیدن یک کلمه در میان نظرهای تایید نشده قلبم جوشید و به یادم آورد چقدر تنگ شده. چقدر در پی آن روزهاست که وبلاگ‌ها را بالا و پایین می‌کرد و بلاگ‌ریدری به راه انداخته بود. حالا اما شمارش روزهایی که گذاشته‌ام یک کنار خاک بخورد از دستم دررفته، دیگر خبری از وبلاگ‌های محبوبم ندارم، خودم دو خط در میان می‌نویسم و نوشتن توی رگ‌هایم خشکیده. من دلتنگم و باید به جای نوشتن، به جای فکر کردن به کلمات، نفرولوژی را به زور توی کله‌ام جا کنم. 

خانواده ایرانی

کاش برای خانواده ایرانی مسئله‌ای مهم‌تر از شوهر دادن دخترهایشان وجود داشت. 

آینده

به آینده‌ی مبهمم فکر می‌کنم. پیشتر گمان می‌کردم مسیری که انتخاب کرده‌ام آینده‌ی تضمین شده‌ای دارد اما حالا فهمیده‌ام هیچ چیز در این خاک تضمین شده نیست. آینده برایم مبهم خواهد ماند، تا کی؟ نمی‌دانم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات