کنار آمدن با درس دوست نداشتنی

گاهی کنار اومدن با یه شرایط، با یه تغییر، با یه درس و هر چیز دیگه نیاز به تلاش بیشتری داره. فقط حرف زدن چیزی رو درست نمی‌کنه باید راه‌های زیادی رو امتحان کنی تا به راهی که مخصوص خودته برسی. اگه تلاش کردی و چیزی درست نشد اون وقت به خودت اجازه بده غر بزنی، اما بازم تسلیم نشو. 

پرونده‌ی باز

از اینکه دیگه مثل قبل به هر شب نوشتن توی اینجا پایبند نیستم ناراحتم، از اینکه دیگه درست حسابی برای خوب نوشتن تلاش نمی‌کنم ناراحتم. مدام یه پرونده باز گوشه ذهنمه که اذیتم می‌کنه. پرونده‌های باز این روزهام داره انرژی زیادی ازم می‌گیره و من خیلی کارها رو به بعد اون موکول کردم. امیدوارم بتونم به خوبی از پسش بربیام و شرمنده خودم نشم. 

خسته از خستگی

خسته‌ام از رویاهایی که باید دفنشون کنم، فکرهایی که هیچ وقت عملیشون نمی‌کنم. خسته‌ام از این همه خواب و تنبلی و خستگی، این همه به فردا موکول کردن. کاش یه چیزی تغییر کنه، کاش یه ذره تغییرش بدم. 

امشب

این شب‌های آروم و خنک، این دورهمی‌های کوچیک و ساده رو دوست دارم. 

در انتظار بوجانگلز

چشمانم را بستم، موسیقی «مستر بوجانگلز» در گوشم نواخته می‌شد و من در پس پلک‌هایم می‌دیدم که آن زن و مرد چه دیوانه‌وار و اندوهناک می‌رقصند، همچون آخرین رقص. هر دو دیوانه بودند، مرد خودخواسته و زن بی‌آنکه اراده کند. دیوانگی آن‌ها را به عشق رسانده بود، به همواره و هرجا با هم بودن.

پ. ن١: در یکی از صفحات اول کتاب در نقل قولی از چارلز بوکوفسکی نوشته شده بود: «بعضی‌ها هیچ وقت دیوانه نمی‌شوند... لابد زندگی‌شان بدجور کسل‌کننده است.»
پ. ن٢: کتابی که بتونم هم باهاش لبخند بزنم و هم اشک بریزم برام از قشنگ‌ترین کتاب‌هاست.

کبودی

وقتی با حس لامسه به درد ناآشنایی برمی‌خورم، به یه کبودی که اولین باره می‌بینمش و نمی‌دونم کی و کجا ضربه خوردم، حس غریبی بهم دست می‌ده. این کبودی و درد برام ارزشمنده، نشونه‌ی ضعف نیست، نشونه‌ی بی‌مهابا بودن و غرق در زندگی بودنه که نفهمیدم کی و کجا و از کی ضربه خوردم، موقع بستن چمدون بوده یا وقتی تک و تنها اونهمه وسیله رو جا به جا می‌کردم. این کبودی‌ها برای من ردی از زیبایی‌ان. 

می‌گذرد

این روزها سخت می‌گذره، اما می‌گذره. اونقدری که سختی‌های این روزا رو یادم میره و هی به خودم سرکوفت می‌زنم کاش بیشتر تلاش می‌کردم. اما من واقعاً هرکاری که تونستم کردم و همین کافیه. 

اینجا یا رویا

این شبا که از خستگی درس خوندن و پشت میز نشستن در حال متلاشی شدنم چندین و چند صحنه‌ی رویایی به ذهنم میاد که دلم می‌خواد جای آدم‌های تو خیالاتم باشم. کنار شومینه بافتنی ببافم و گربه‌ی قشنگم با گلوله‌های کاموا بازی کنه و سکوت و صدای آتیش کل فضا رو پر کرده باشه؛ کنار پنجره نشسته باشم و همون طور که چراغ خونه‌های دوردست رو می‌بینم کتاب بخونم؛ روی تختم دراز کشیده باشم و بی‌هیچ و فکر و دغدغه آهنگ‌های جدید گوش بدم و رویاهای جدید ببافم؛ زیر نور چراغ مطالعه و توی دفتر کهکشانیم بنویسم و نقاشی کنم و با یه ماگ چای و شکلات خوشمزه خستگی روزمو از تنم دربیارم. اما من اینجام و باز هم قراره تو لابی خوابگاه پشت این میز مطالعه بشینم و قلب بخونم. 

دوره‌ی هری پاتریِ من

به طرز عجیبی دوست دارم دوره‌های خاص زندگیمو با فیلم یا سریال‌هایی که تو اون روزها دیدم به یاد بیارم. سریال این دوره‌ی زندگیم شده هری پاتر! موقع شام یا ناهار همزمان با غذا خوردن چند دقیقه ازش رو می‌بینم و لذت می‌برم. برای چند دقیقه یادم میرم درگیر امتحانات و درس خوندنم و غرق می‌شم تو دنیای سحر و جادو. کاش می‌شد این روزا یه ورد بخونم و خودمو نجات بدم. 

خودتو یادت نره

خستگی ناشی از تلاش کردن و سختی کشیدن خیلی لذت بخشه ولی یادت نره خوشی‌های کوچیک و کم زحمت امروز رو به فردا بندازی. به خودت برس، از خودت قدردانی کن و با حال خوب ادامه بده. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات