خواستن توانستن بود؟

این روزها تا دلت بخواد اخبار دردناک به گوشمون می‌رسه و باید چیکار کنیم؟ این اخبار رو مدام به اشتراک بذاریم و اظهار ناراحتی و نارضایتی کنیم؟ بگیم باید رفت از این خاک و همیشه یه چشممون به مهاجرت باشه؟ من خسته‌م از این چرخه باطل، از دیدن چندباره‌ی اخباری که دل خراشن و کسی کاری برای درست کردنشون و تکرار نشدنشون نمی‌کنه، دیگه نمی‌تونم ببینم همه دارن میرن یا می‌خوان برن و منم که قراره اینجا بمونم و با این وضعیت و اخبار زندگی کنم. خسته‌ام اما نمی‌دونم باید چیکار کنم. می‌خوام از این چرخه باطل دربیام و نمی‌تونم. خواستن توانستن بود؟ نبود.

زندگی سخت من

دلم بی‌قرار است، ذهنم آشفته. محتاجم به خواندن واژه‌ها، مشتاقم به نوشیدن لحظه‌ها؛ اما اسیرم. در محاصره‌ی فارماکولوژی و روماتولوژی و چه و چه گرفتارم. به زور می‌خوانم و در مغزم فرو می‌کنم، اما روحم در دنیای دیگری پرسه می‌زند.
گاهی ناخنکی به دنیای ادبیات و هنر می‌زنم و روزها را با همان لحظات کوچک می‌گذرانم. این زندگی‌ای است که انتخاب کرده‌ام و می‌گذرانم؛ به گمانم سخت‌تر از این‌هایش در راه است.

وقتی نباشی عزیزتری!

گاهی خانه جای ماندن نیست، چرا که بودنت، در پستوی دل دیگری حسادت می‌نشاند. 

روزی که به یک داستان عاشقانه گذشت.

آخرین باری که غرق در داستان یک کتاب شدم را به خاطر نمی‌آوردم و حالا پس از روزهای نامعلوم رخ داد. در انتهایش اشک ریختم و پس از تمام شدنش باز به آن‌ها فکر کردم، خودم را جای آن‌ها گذاشتم و اشک ریختم. ذهنم بی‌قرار داستانی بود که سال‌ها قبل تمام شده بود. در جست‌وجوهایم فهمیدم فیلمی اقتباسی از این کتاب ساخته شده و آن را هم دیدم. در انتهای آن هم اشک ریختم و در دردشان سهیم شدم، و در رهایی‌شان.

عشق چیز غریب و پیچیده‌ایست؛ و دردناک، اگر از تعبیر قوانین بشری گناه‌آلود باشد.

پ. ن: کتاب و فیلم: پل‌های مدیسون کانتی

روزهای رؤیایی

این روزها برایم بی‌شباهت به رؤیا نیست. آرام است و گرم، در عین حال خنک و گوارا. نه خبری از ایراد گرفتن‌های افراطی ست، نه گیج و سردرگمم. زندگی برایم به طعم زردآلو و آلبالوهای تازه رسیده است، به رنگ گیلاس‌های درخت حیاط، سرخ و شیرین. از همه مهم‌تر راه برایم روشن است و بااطمینان گام برمی‌دارم.

پ. ن: کاش عمرشان کوتاه نباشد. 

کلمات نرم برنده

کلمات همونقدر که می‌تونن شفابخش و کاهنده‌ی دردها باشن می‌تونن مثل یک خنجر تیز و برنده باشن. من چیزی رو نوشتم که قلب و ذهنم رو درگیر کرده بود و اون جوری خونده بود که انتظارش رو داشت. هیچ کدوم حرف هم رو نفهمیدیم، هیچ وقت. 

همیشه!

من خیلی می‌شنیدم از بقیه که تو آدم خوبی نیستی؛ یا حداقل آدم مناسب من نیستی. اما می‌گفتم نه، بقیه هر چی می‌خوان بگن! من دوسش دارم و این کافیه. اما نبود. همشون درست می‌گفتن. ما آدم مناسب هم نیستیم اما من باز هم دوستت داشتم، با قبول فاصله، با قبول دیدن چند تا عکس. این انصاف نبود و حالا می‌ترسم. چطور اون حسی که می‌گفتم همیشه هست، بی‌قید و شرط، حالا داره تبدیل به یه حس دیگه می‌شه. شاید هیچ همیشه‌ای وجود نداره. 

دیدم و نگفتم

من برای کامل و بی‌نقص بودن خودم را فدا کردم. شادی‌هایم را به تاخیر انداختم، دردهایم را، افکار درهم و برهمم را، ناآرامی‌های درونم را فرو خوردم. من برای کامل و عالی بودن و به بهانه‌ی در زمان و موقعیت مناسب نوشتن، کلماتم را به دار آویختم. من در کشاکش روزهای زندگی بسیار دیدم و هیچ نگفتم. 

پیک نیک

امروز اولین پیک نیک دسته جمعی دانشجوییم رو رفتم اون هم با دوستاییم که هیچ کدوم همکلاسیم نبودن و هر کدوم مال یه ترم متفاوت بودیم. فکر می‌کنم روابط درست همین باید باشه که فراتر از چندتا دوست محدود توی یک کلاس بگذره.

نقش‌های بی‌پایان

خسته‌ام از تمام نقش‌هایی که در زندگی به دوش می‌کشم. دخترِ مادر و پدرم بودن، دوست بودن، دانشجو بودن، مشاور بودن و نقش‌هایی که هر روز بیشتر و بیشتر می‌شوند. دلم می‌خواهد چند روزی هم برای خودم باشم، بیخیال تمام آنچه در جهان اطرافم می‌گذرد. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات