یک قدم به عقب

به قلب کوچکت فکر می‌کنم، به ترسی که درون آن ریخته‌ام، به فاصله‌ای که میان دست‌هایمان انداخته‌ام. جای خالی چیزی در میانمان احساس می‌شود، آن حس عجیب بی‌پروا بودن، به فردا فکر نکردن. حالا تمام روز از ترس فردا یک قدم به عقب برمی‌داریم؛ فردایی که از آمدنش هم مطمئن نیستیم. 

وقت اتلافی

اگه خوب توی روزهات دقت کنی می‌بینی یه کارهایی از ما وقت زیادی می‌برن و زمانمون رو تلف می‌کنن که انتظار نداشتیم. مثل الان من که فقط یک ساعت در حال آماده سازی استوری برای پیج نشریه بودم! 

اندکی غر

از نوشتن، نوشتن رو دوست ندارم. از نوشتن روزمرگی‌ و احوالاتم هم خسته‌ام. با زور و اجبار نوشتن هم اذیتم می‌کنه. کاش حسی در من می‌جوشید تا بیشتر بنویسم. کاش وقت این رو داشتم بیشتر بخونم. چرا افکار ذهنم اینقدر محدود و بی‌مصرف شده؟! چرا زندگی اینقدر تکراری و کسل کننده شده؟! گویا این واگویه‌ها و غرزدن ها تمومی نداره. 

شادی این روزهای من

تو این چند روز دو تا تولد غافلگیرکننده برای هم اتاقیمون گرفتیم و حس می‌کنم شادی توی خونم جریان پیدا کرده. شاید به خیلی کارها و برنامه‌هام نرسیدم اما خوشحال‌ترم. شاید زندگی همینه. 

زمان

ساعت‌های شبانه روزم برای انجام کارهای ضروری زندگیم می‌ره و وقتی برای درس خوندن نمی‌مونه. وقتی درس می‌خونم وقتی برای تفریح نمی‌مونه. درس و تفریح رو هم که بتونم با هم داشته باشم وقتی برای عملی کردن ایده‌های توی سرم نمی‌مونه. نمی‌دونم چرا زمان اینقدر سریع می‌گذره و باید باهاش چیکار کنم؟! 

درس!

کاش یه چیزی بود می‌خوردم و ولع درس خوندن پیدا می‌کردم. اما متاسفانه حاضرم هر کاری بکنم الا درس خوندن. :)) 

عقب ماندگی

این سرماخوردگی هرچند کوتاه منو از خیلی چیزا عقب انداخت. چه درس، چه تفریح، چه ایده‌های توی سرم. احساس عقب موندگی دارم از همه چیز. امیدوارم این هفته بهتر باشه و پربارتر. بیشتر بنویسم و قشنگ‌تر. 

مقاومت

بعد از چند سال مقاومت و مریض نشدن، حالا دوباره منم و آبریزش بینی و گلوی خشک و دردناک. کسل و بی‌حوصله‌م و دوست دارم همه‌ش بخوابم. ظاهراً از زندگی عقب موندم ولی چه کارش می‌شه کرد؟

با این حال حتی حوصله و علاقه‌ی گوش دادن به موسیقی رو هم ندارم، چه رسه به درس و کارهای دیگه. کاش زودتر تموم شه این کسالت. 

من نامرئی

از کنار هم رد می‌شیم بدون اینکه کلمه‌ای، نشونه‌ای، حتی سر تکون دادنی بینمون رد و بدل بشه. انگار هرگز همو نمی‌شناختیم. کسی باور نمی‌کنه روزی به خاطرش اشک می‌ریختم، التماس می‌کردم که بمونه. حالا می‌گذره از کنارم، من رو ندید می‌گیره و یه موجود نامرئی می‌بینه؛ اما من هم می‌گذرم در حالی که می‌بینمش، در حالی که اگه برگرده جوری رفتار می‌کنم که انگار هیچی نشده. این فرق ماست، ما شبیه هم نیستیم. 

این روزها

این روزها با طعم توت قرمزای دانشگاه، با عطر گلای حیاط خوابگاه، با خوش رنگی و سرسبزی این شهر و دانشگاه، با خستگی‌های بعد از باشگاه، با هدفمند بودن و تنبلی نکردن‌ها، خیلی خوش می‌گذره. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات