زندگی خوابگاهی

زندگی خوابگاهی خیلی برام لذت بخش‌تره، به خاطر آرامش روان نسبی‌ای که دارم. به خاطر اختیاری که روی زمان و برنامه زندگیم دارم. بدون سختی نیست اما سختی‌هاشم قشنگه.

حواس پرتی

گیج و منگم. نمی‌دونم قراره فردا چه شکلی باشه اما باز هم رؤیا می‌بافم، برنامه می‌ریزم و حواسمو پرت می‌کنم از روزهایی که گذشت و روزهایی که قراره بیاد! 

شروع یک ایده

امروز کمی در آرامش بودم. از بلانکلیفی درنیامده‌ام اما آنقدر اوضاع بهتر بود که دوباره فکر ایده‌های عملی نشده و نیمه تمام توی سرم افتاده است. نمی‌دانم کی و چطور باید شروع کنم. اما بیش از هر وقت دلم می‌خواهد شروع کنم. شاید چون این بار دلیلی دارم؛ قدری نزدیک‌تر شدن به کسی که دلم می‌خواهد باشم.

نجات

استرس، ترس، نگرانی، بلاتکلیفی، هیچ کاری از دستم برنمیاد... فقط کاش نجات پیدا کنم از این روزها. 

یه روز عذاب آور

یه ذره آرامش هم حقم نبود؟ یه خواب از سر آسودگی؟ بقیه تو فکر عید نبودن فردان و من تو فکر چی! 

من کی هستم؟!

غمگینم. برای چیزی که چندان اهمیتی ندارد و روزها با آن سر کرده‌ام. تحمل کرده‌ام و زندگی کرده‌ام. به خودم فکر می‌کنم، به کسی که می‌توانم باشم و فاصله‌ای که با آن دارد. فکر کردن به آن غمگینم می‌کند. گاهی فکر می‌کنم من حتی شبیه کسی که دلم می‌خواهد باشم هم نیستم. 

روح آواره

شما آخرین روزی که بچه بودید را به خاطر دارید؟ آخرین باری که در کوچه با بچه‌های همسایه بازی کردید، دویدید و از ته دل خندیدید؛ آخرین باری که برای داشتن یک اسباب‌بازی یا خوراکی، پشت ویترین مغازه پا به زمین کوبیدید را چطور؟
ما بدون آن که حواسمان باشد وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدیم. همه چیز در یک روز اتفاق نیفتاد! روزها گذشت تا ما بی‌تفاوت و سنگ شدیم. ترجیح دادیم که دیگر هم را در خیابان نشناسیم و راهمان را کج کنیم.
روزها گذشت تا دست‌های ما از هم دور شد. صدایمان در گوش هم، چون صدای غریبه‌ی آشنایی شد که نامش را نمی‌دانیم.
دیگر به یاد نمی‌آورم آخرین باری که در چشمانت نگاه کردم و خنده‌هایت را دیدم کی بود؛ آخرین باری که دستت را گرفتم چه حالی داشتم و آخرین آغوشمان در کدام مکان برای همیشه دفن شد.
اگر می‌دانستم کدامین روزمان آخرین است به پهنای صورت اشک می‌ریختم، نمی‌گذاشتم بروی و تو با عصبانیت در را به هم می‌کوفتی و می‌رفتی. شاید هم آنقدر در آغوشت می‌پیچیدم که مرا چون کنه‌ای از خودت جدا می‌کردی.
ندانستن آخرین بار موهبتی بود که به ما ارزانی شد. حالا به تمام روزهایی فکر می‌کنم که در کنارت قدم برداشتم‌؛ تمام روزهایی که مهربان بودی و با عصبانیت نرفتی.
به تلاقی صدای خنده‌هایمان فکر می‌کنم که نمی‌دانستم دیگر ادامه ندارند و هر یک به راهی می‌روند. من از تو دور شده بودم بی‌آنکه اراده کنم. تو رفیق روزهای سرد من بودی، روزهایی که هیچ کس مرا نمی‌دید. نمی‌خواستم روزی خاطره‌ی دوردستت باشم چه رسد به روح آواره‌ای در اطرافت. گناه از تو نبود، ما هر دو مقصر بودیم.

برگشتن به خونه

تو مسیر برگشت، از پنجره‌ی قطار زمین‌های سبز و ابرهای پنبه‌ای رو می‌دیدم. دلم می‌خواست همراه باد بین اون زمین‌ها بدوم و روی ساقه‌ی قد کشیده‌ی گندم‌ها دست بکشم. اما من جز گذشتن و رفتن چاره‌ای نداشتم.
وقتی رسیدم کل آسمون رو ابرهای سیاه گرفته بودن، بوی بارون میومد، رنگین‌کمون کم حالِ توی جاده بهم لبخند می‌زد. همه چیز مثل یه نقاشی خارق‌العاده بود، مثل یه استقبال بی‌نظیر برای برگشتن به خونه.

آخرین شب رمضانی خوابگاهی

خوب می‌دونم یه روزی دلم برای سحرهای خوابگاه تنگ می‌شه. وقتی اذان صبح در دور دست‌ها پخش می‌شه و تو سکوت اینجا می‌شنومش.
حتی وقتی دو ساعت نخوابیده بیدار می‌شم و بار و بندیلمو جمع می‌کنم میرم آشپزخونه. یا شب وقتی که قبل از خوابیدن لقمه درست می‌کنم برای سحری.
دلم تنگ می‌شه برای افطارهای دو نفری. برای نون پنیر خیار گوجه‌هایی که با هم‌اتاقیم می‌خوریم. حتی برای به اون مشقت غذای افطار و سحر گرفتن از سلف.
روزهای قشنگی بودن که دارن تموم می‌شن، خیلی سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم؛ و حتی بهتر!

نمی‌فهمم

واقعاً نمی‌فهمم چرا وقتی خوابگاهم ٢۴ ساعت شبانه روز برام کمه! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات