باید یه چیزی تغییر کنه

غم‌های بیخود و الکی می‌شینه تو دلم. به چیزهایی که یه روزایی برام اهمیتی نداشتن گیر می‌دم و برای خودم بزرگش می‌کنم. وقت نمی‌کنم درست حسابی بنویسم و فقط این حس‌ها رو ثبت می‌کنم که این روزا یادم نره.

باید خودمو جمع و جور کنم، باید برنامه بریزم، باید درست حسابی زندگی کنم. 

عقب افتاده

روزهایی که بالاخره یه کار عقب افتاده رو تموم می‌کنم خیلی حالم بهتره. درست مثل امروز و این لحظه. اگه بتونم ایده و برنامه‌های عقب افتاده و اجرا نشده‌م رو هم عملی کنم که حالم از این رو به اون رو می‌شه. :)) 

یه چیزی کمه!

هوا بهاری و خوبه. همین الان که من دارم اینجا می‌نویسم بچه‌ها تو حیاط خوابگاه جمع شدن چندتا چندتا و صدای حرف زدن‌هاشون میاد. خوشحالن و می‌خندین. من اینجا امت انگار یه چیزی برام کمه. یه چیزی سر جاش نیست. حتی فیلم دیدن با دوستم هم سیرابمون نکرد. انگار هنوز تشنه‌ایم. هنوز یه چیزی کمه. 

خوابگاه

خوابگاه حال و خلق منو عوض می‌کنه. بیشتر خودمو مقایسه می‌کنم با بقیه، بیشتر سرخورده می‌شم، بیشتر بی‌حس و حال می‌شم، کمتر فیلم و سریال می‌بینم، سعی می‌کنم بیشتر درس بخونم که عقب نمونم. باید این تغییرات رو به سمت خوب ببرم. 

روز سخت

امروز برام حکم مرده بُدم زنده شُدم داشت. با همه درداش دوسش داشتم. 

ترمک‌ها

خسته‌ام. خیلی خیلی خسته. آوردن یک چمدان به آن سنگینی به انضمام کوله‌ای سنگین بر پشت و یک کیف لپتاپ در دست، هر کسی را خسته می‌کند. نتیجه این که اکنون در خوابگاهم و اینجا با حضور ترمک‌ها حال دیگری به خود گرفته. فعلاً جانی برای نوشتن ندارم وگرنه حرف بسیار است.

سکوت بهتر از غر زدنه :)

به مناسب پایان سیزده به در، شروع ماه رمضان و فردا که باید با دهان روزه برم شهر دانشجویی، سکوت برمی‌گزینم. 

خب که چی؟

داشتم از لایو یک پیج اینستاگرامی مراسم قرعه کشی جام جهانی فوتبال را تماشا می‌کردم. هنوز قرعه کشی شروع نشده بود و منتظر بودم. درست آنجایی که اوایل قرعه کشی بود، صدایم زدند برای شام. همان لحظه بود که با خودم گفتم «خب که چی؟». بیخیال مراسم شدم و با آرامش شام خوردم و وقتی برگشتم لحظات آخرش بود. همه تیم‌ها مشخص شده بود.

این جا که سود و زیانی برای من نداشت و تنها از هیجان مشخص شدن نتیجه محروم شدم، اما خیلی جاهای دیگر هم، مثلاً وسط انجام یک ایده، شکل دادن یک رویا و یا هر چیز دیگر، با خودم گفته‌ام «خب که چی؟» و آن را رها کرده‌ام. اگر رهایش نمی‌کردم، اگر برای این سوال یک جمله‌ای از این شاخه به آن شاخه نمی‌پریدم، شاید الان در حال و احوال دیگری بودم. 

احساس این لحظه‌ی من

بیهوده، بیهوده، بیهوده. شرح این روزهای من جز این نیست! هیچ کاری انجام نمی‌دهم و باز هم به کارهایم نمی‌رسم. داستانی باید می‌نوشتم که ننوشتم، درس باید می‌خواندم که نخواندم، جزوه باید تحویل می‌دادم که ندادم، پروپوزالم را باید پیش می‌بردم که نبردم. این‌ها فقط بخشی از مسئولیت‌هاییست که قبول کرده‌ام وگرنه برای دل خودم هم هیچ کاری نکرده‌ام. حالا هیچ کار هم اغراق است، ولی خیلی از برنامه‌های شخصی‌ام هم انجام نشد. نمی‌دانم روزها چطور اینقدر به سرعت گذشت. نمی‌دانم چطور از دو روز باقی مانده‌ام استفاده کنم! گیج و سردرگمم و از خودم بدم می‌آید! 

می‌دونستم ولی گفتم!

زندگی مثل خواب نیست که یک‌باره همه چیز همون‌طوری که همیشه آرزوشو داشتی بشه. خیلی وقت‌ها گفتن و نگفتن یک حرف، نتیجه‌ش یک چیزه. اما خب من انتخاب کردم که بگم تا وجدان خودم آسوده باشه. می‌دونستم نتیجه هیچ تغییری نمی‌کنه. اما گفتم، چون من شبیه اون نیستم. حالا می‌تونم با خیال راحت ذره ذره فراموشش کنم، همون‌طور که اون می‌خواد. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات