امشب

سال‌های گذشته برام مهم بود که امشب رو به یاد داره، کی صبر می‌کنه تا ساعت صفر که بهم تبریک بگه. امسال اما نه! اصلاً یادم نبود که امشب موقع پیام گرفتنه. شاید درستش همینه. اونقدر تو زندگی خوشحال باشی و روزهای دیگه برات قشنگ بگذره که لنگ یه روز خاص تو کل سال نباشی که مال تو باشه.

امشب خوشحالم، نه چون تولدمه، چون روزهای قبل و بعدش هم خوب می‌گذره و تو پیشمی. 

با تو

با تو تجربه‌های جدید، لحظه‌های قشنگ‌ترین. با تو ناراحتی و عصبانیت هم زودتر جول و پلاسشو جمع می‌کنه و میره. 

فهمیدن چیزهای دور از ذهن

دیدن خوشی‌های بقیه از دور برام عجیب بود. نمی‌تونستم بفهمم گرفتن یه دسته گل از کسی که دوسش داری چه حسی داره! منطق ذهنم می‌گفت خشک یا پلاسیده می‌شه و حیفه.
نمی‌تونستم بفهمم شمع چیدن روی میز و برنامه ریختن برای خوشحال کردن کسی که دوسش داری یعنی چی! منطق ذهنم می‌گفت همین کنار هم بودن کافی و قشنگه.
الان اما دیگه دو دو تا چهارتای مغزم تموم شده. من عمیقاً خوشحالم چون می‌دیدم چقدر برات ارزشمند بوده امشب و این خنده‌ها که روزها و ساعت‌ها درگیرش بودی. خنده‌های من تموم شدنی نیست چون تو دلیلش بودی. باعث شدی چیزهایی رو تجربه کنم که فکرشم نمی‌کردم. باعث شدی چیزی رو توی قلبم حس کنم که فکر می‌کردم خیلی ازش دورم. من به خاطر تو، به عشق نزدیکم. ❤️

رفتن نابهنگام

همه چیز تو یه لحظه اتفاق می‌افته. کسی که همه براش آرزوهای دور و دراز داشتن، و حتی خودش حتماً کلی رویا تو ذهنش داشته، حالا دیگه نیست. خیلی‌هامون جز یه اسم ازش هیچی نمی‌دونستیم ولی همه غمگین بودن. خوابگاه سوت و کور شده بود.

همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد و اون حالا دیگه نیست. تو فکر اینم که آیا هممون این ٧ سال دانشجویی رو به سلامت تموم می‌کنیم یا این طور ناتموم می‌ذاریم و می‌ریم؟ ته قصه‌هامون چی می‌شه؟ 

تغییر

زندگی ما مدام در حال تغییره و شاید تلاش برای اینکه همه چیز رو مثل قبل کنم بیهوده باشه. باید من هم تغییر کنم، ایده‌ها و برنامه‌هامو تغییر بدم. راه دیگه‌ای به ذهنم نمیاد که از این نارضایتی نجاتم بده. 

یه شب بارونی

رعد و برق، بارون شدید، خیابونای خیس و پریدن از چاله‌های بزرگ آب؛ همه‌ی این‌ها رو به خاطر تو تجربه می‌کنم. اگه تو نبودی نشسته بودم یه گوشه اتاق و نمی‌فهمیدم اون بیرون چه خبره. نمی‌فهمیدم خنده‌هات تو یه شب بارونی چقدر قشنگه.

بلد نیستم تو چشمات نگاه کنم و بگم چقدر عزیزی برام؛ اما بدون تو هستی که به زندگی من رنگ پاشیدی و تا ابد ممنونتم. 💙

خوردن

چی می‌شد مجبور نبودیم اینقدر غذا بخوریم تا گشنه نشیم؟ یا اینکه اصلاً چی می‌شد من از گشنگی سرم درد نمی‌گرفت؟ خسته شدم از بس تمام شبم به خوردن می‌گذره و به هیچ کاری نمی‌رسم. 

ورزش

شاید ورزش اون تیکه‌ی گمشده‌ی زندگی من بوده که حالا با اومدنش به روزهام، حالم خیلی بهتره. البته معتقدم که دسته جمعی بودنشه که اینقدر برام تاثیر گذاره. :)) 

نیازمند زمان!

این روزها اونقدر شلوغ بودم که به سختی می‌رسیدم کارهای الزامی هر روزم رو انجام بدم و خب دروغ چرا، اینجوری بیشتر می‌چسبه. :))) فقط کاش بین اینهمه شلوغی وقت برای نوشتن و خوندن هم پیدا کنم. 

که یادم نره

امروز حسابی جونم دراومد اما خوشحال‌ترم. یکی از بهترین اتفاقاتش هم ورزش دسته جمعی و حال خوب کن تو سالن ورزشی خوابگاه بود. مربی اومده بود و ایروبیک کار کردیم و حرکات کششی و... . میدوارم ادامه بدم و ولش نکنم. باعث شد الان حالم خیلی خیلی بهتر باشه. 

پ. ن: اما حال خوب اصلی من تو بودی که خود بودنت کافیه برای لبخندهای من. :) 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات