گفتن یا نگفتن!

امشب در تردید بسیار زیادی برای گفتن یا نگفتن‌ام. می‌ترسم نگویم و حسرتش روی دلم بماند. اما اگر بگویم و بدتر شود چه؟ اصلاً بدتر شود! چه اهمیتی دارد! حداقل به خودم بدهکار نیستم. من آدم بده‌ی داستان نیستم. البته که اثبات این هم اهمیتی ندارد. گیج شده‌ام و این مسخره‌ترین دوراهی زندگی‌ام است که روزی به آن خواهم خندید.

بادبادک‌باز

امروز کتاب بادبادک‌باز را شروع کردم. همان اوایل کتاب، آنجایی که پدرش می‌گوید: «فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی ست.
اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی، حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق را از انصاف می‌دزدی...»
ما تا حالا چه چیزهایی را از چه کسانی دزدیده‌ایم؟ بهش فکر کردی؟

زندگی همین است

ساعت 11 و 24 دقیقه بود که چشمانم را باز کردم، دست دراز کزدم زیر تخت و گوشیم را پیدا کردم و تازه فهمیدم ساعت چند است و چقدر از دنیا جا مانده‌ام. اگر هر زمان دیگری بود از شدت اندوه مابقی روز را با غم می‌گذراندم و گمان می‌کردم از آن بدتر نمی‌شود. الان هم ناراحت شدم اما عبور کردم. رفتم توی حیاط و از شکوفه‌ها عکس گرفتم. بعد ناهار قسمت دوم «مهمونی» را دیدم. بخشی از کارهایم را انجام دادم و باز در اوج حال خوب برای شروع درس‌ها، زنگ زدند که آماده شوم و خودم را به عید دیدنی برسانم.

زندگی همین است دیگر. چه بخواهم چه نخواهم به میل و مراد من نمی‌گذرد. چرا برای چند ساعت بیشتر خوابیدن، آن هم از سر خستگی، اینقدر به خودم سخت بگیرم! 

عمر

یک مهمانی دیگر گذشت و یک روز بیهوده‌ی دیگر از عمرم کاسته شد. 

آدم‌های تکراری

با وجود این مهمونی‌های پی در پی، به ندرت وقت برای کارهای خودم پیدا می‌کنم. وقتی به حجم درس‌هایی که عقب موندم فکر می‌کنم و به یک هفته‌ای که از تعطیلات باقی مونده، دلم می‌خواد زمان همینجا بایسته. نه نای مهمونی‌های بیشتر با آدم‌های تکراری رو دارم، نه فرصتی برای رسیدن به برنامه‌های خودم. تا همینجا هم تونستم تحمل کنم واقعاً برام عجیبه! تو فکر کن من هر روز دارم یه سری آدم خاص رو تو خونه‌های مختلف می‌بینم. دیگه نمی‌تونم. :(

چی بگم!

اگه این عید دیدنی‌ها امون بدن من چیزی بنویسم. :") 

از اهداف سال جدید

یکی از اهدافم برای سال جدید ارتباط بهتر با خانواده و دوست‌هام بود. بیشتر باهاشون وقت بگذرونم، بیشتر حواسم بهشون باشه. نتیجه‌ش تو سه روز اول سال این بود که نفهمیدم ساعت‌ها چطور گذشتن و روز چطور شب شد. توی مهمونی‌ها ساعت‌ها نشستم و بقیه رو تماشا کردم اما سمت گوشی نرفتم. توی خونه هم سعی کردم بیشتر کمک کنم و حضور داشته باشم. هم حس خوبی داره، هم نمی‌دونم کی می‌تونم برای خودم وقت بذارم؟! امیدوارم سختیش فقط این روزهای اول باشه. :") 

دانستن یا ندانستن؟

پای گاز قابلمه را هم می‌زدم و به روزی که گذشت فکر می‌کردم. به آدم‌هایی که امروز دیده بودم.
به نظر تو بهتر نمی‌شد اگر ما خیلی چیزها را نمی‌دانستیم؟ خیلی بدی‌هایی که رخ داده بود و به جهت حفظ آبرو آشکار نشده بود را نمی‌دانستیم.
نداستنش ممکن است ضرر رسان باشد اما دانستن و هیچ نگفتن هم دردناک است.

سال نو

امیدوارم تو سال جدید شجاع‌تر باشم، تجربه‌های جدید کسب کنم، خوشحال‌تر باشم، بیشتر بنویسم، بیشتر ورزش کنم، هدفمندتر باشم، برای رویاهام بیشتر تلاش کنم، با آدم‌های بیشتری دوست باشم. امیدوارم به اون کسی که همیشه دوست دارم باشم یه قدم نزدیک‌تر بشم.

سال خوبی رو برای همتون می‌خوام، پر از نور و آگاهی، پر از شادی و سلامتی. ✨

سال تجربه و شجاعت

حس و حال عید ندارم و اگه به تموم شدن امسال و شروع سال جدید فکر می‌کنم فقط به بهانه‌ی برنامه ریزی‌ها و اهدافمه. امسال برای من سال تجربه و شجاعت بود. سال تغییر و جلو رفتن. ازش لذت بردم و می‌خوام همین طور ادامه‌ش بدم. جسورتر و بی‌پرواتر. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات