شکوفه‌ها و اضطراب رفتن

چند روز دیگر شکوفه‌های درخت آلوچه باز می‌شوند و فکر اینکه من در خانه نیستم و اولین شکوفه‌ی حیاط را نمی‌بینم غمگینم می‌کند.

وقتی برگردم همه‌ی شکوفه‌ها باز شده‌اند؟ نکند سرما بزنند و زرد و زار ببینمشان؟!
این روزها دغدغه‌های عجیب و غریبی برای خودم می‌تراشم. شاید برای فرار از اضطراب تغییر یکباره و بی‌خبر شرایط.
با تمام این‌ها ترجیح می‌دهم این دو سه روز به سرعت بگذرد و خودم را وسط معرکه ببینم، آن وقت ترسش کمتر است تا اینجا بیرون از گود و بلاتکلیف.

پ. ن: وقتی یکهو می‌گویند از شنبه کلاس‌های دانشگاه حضوری تشکیل می‌شود. 

چون نباید خالی بمونه

نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت. نمی‌دونم به چه کاری برسم. نمی‌دونم به کدوم بخش روزم توجه کنم. دور خودم می‌چرخم و هیچ کاری نمی‌کنم. امروز روز عجیبی بود که هر چقدر تلاش کنم نمی‌تونم شرحش بدم مگر با گفتن جزء به جزء اتفاقاتش.

شاید شرح امروز این بیت باشه:

گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است / گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود

آدم‌های عاری از شعور

لازم نیست دور شهر بگردی تا با آدم‌های عاری از شعور ملاقات کنی. همینکه توی خانه‌ات بنشینی و کاری به کسی نداشته باشی، آنها خودشان تو را پیدا می‌کنند.
و یادت باشد، ذره‌ای تلاش برای تغییرشان بیهوده و بذر در شوره‌زار کاشتن است.
بعضی‌ها ذاتشان خراب است و در اصالتشان نهفته شده، ریشه‌ی موروثی دارد در خانواده‌شان. یادت نرود، لاتبدیل لخلق الله! فقط تا می‌توانی از دستشان فرار کن.

پ. ن: شاید یک روز گفتم چرا این را نوشتم. 

سردرد

در این لحظه شاید سرم درد نکند، اما می‌دانم حالش خوب نیست. می‌دانم چند ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد و بالاخره طاقتش تمام می‌شود. من همه چیز را می‌دانم و باز هندزفری توی گوشم می‌گذارم و سکوت را می‌شکنم، باز به صفحه گوشی خیره می‌شوم و یا می‌خوانم، یا می‌نویسم.
بیچاره سرم گناهی نکرده که اینقدر درد می‌کشد، تازه پیش از موعد هشدار هم می‌دهد. اما من بلد نیستم حرفش را گوش دهم و از کارهای هر روزه‌ام بزنم. نهایتش صبر می‌کنم لحظه‌ی شروع درد یک قرص بالا می‌اندازم و دوباره می‌خوابم.

من و سبزی‌ها

عکس‌های بچگی‌ام را که بگردی، مرا بین شکوفه‌های زردآلو، لای علف‌های سبز صحرا، روی دوچرخه‌ام توی حیاط با پس‌زمینه‌ای از درخت‌ها پیدا می‌کنی.
این روزها هم هرچه عکس از خودم دارم در طبیعت و در میان درختان است. گویی من با طبیعت زاده شده‌ام و این باید در تاریخ ثبت شود. باید من را با رنگ سبز گیاهان بشناسند، با رنگ آبی آسمان، با صورتی‌ و سفید‌ شکوفه‌ها.
ترجیح میدهم درخت‌ها و علف‌ها را ببینم تا آدم‌ها. تفریحم شده قدم زدن در کوچه باغ‌های خاکی که در کناره‌شان جوی آبی جریان دارد یا علف‌های سبز خودرو رُسته است.
اگر کسی سراغم را گرفت بگویید در مسیر سبزینگی به جست‌وجویم آید.

همسایه آزاری!

شما اگر مثل ما یک همسایه ندارید که وقت و بی‌وقت، ظهر و شب، موعد خواب و بیداری، موتور لکنته‌اش را توی حیاط روشن کند و هی گاز بدهد و روانیتان کند؛ جای من هم خدا را شکر کنید.

ما که دیگر اعصاب و روان برایمان باقی نمانده. نمی‌دانم زن و بچه‌ی خودش چگونه تحمل می‌کنند!

مدرسه‌ای که در آن قوانین ساده‌ی زندگی اجتماعی اعم از رعایت حقوق همسایه‌ها را یاد ندهند به درد جرز دیوار می‌خورد. البته مدرسه هم چندان موثر نیست وقتی توی خانواده‌ای بزرگ شوی که برای این چیزها اهمیتی قائل نباشند. نمی‌دانم دیگر. فقط خواهشاً شما همسایه آزار نباشید. 

دوستی‌ها و ارتباطات

گاهی به این فکر می‌کنم چندتا از دوستی‌هام سالم مونده؟ تظاهر نیست دوست بودنمون؟ سالی یک بار و موقع مشکلات نیست؟ من چی می‌خوام از این دوستی و طرف مقابلم چی؟

دوستی‌های من از اولشم قدر انگشتای دست بیشتر نبود، حالا اگه دو تا رابطه سالم بینشون پیدا کرده باشم واقعاً مسرت بخشه!

دلم می‌خواد با آدمهای جدید دوست بشم. با اونهایی که حتی نمی‌شناسمشون. دلم ارتباطات جدید می‌خواد. خودم چیکار می‌کنم در این راستا؟ هیچی! فقط نشستم میگم می‌خوام. :)! 

وطن!

برایم از وطن بگو که دیری‌ست در این دیار، واژه‌ای غریب گشته. مگر آدمی در وطنش آزاد و خوش اقبال نبود؟ مگر برای وطنش از جان نمی‌گذشت؟ چه شد که اینگونه در وطن خویش اسیریم و حقیر؛ و گاهی به جرم زنده بودن باید تاوان دهیم؟ 

دستمان به جایی نمی‌رسد، صدایمان را کسی نمی‌شنود. هر روز خبری بر سرمان آوار می‌شود و تو گمان مبر ذره‌ای شادی در میان باشد. اینجا سرزمین غم است و خون. اینجا سرزمین خواب‌های بی‌قرار است و بیداری‌های کابوس‌وار.

مگر برای دوری از وطن ناله سرنمی‌دادند، چه شد که اکنون دل کندن بر ماندن رجحان یافته است؟
دیگر امیدی برای ماندن، در قلب‌هامان نمانده. 
سرزمین ما تلی از خاکستر و خون گشته، و دیگر بوی بهبود در هوایش به مشام نمی‌رسد.

یک نقطه تار و مبهم

از صبح باران می‌بارید. درحالی که من در اتاق برای بار دهم صفحه اسکای روم کلاس را رفرش می‌کردم، قطرات باران خودشان را به شیشه‌ی نورگیر هال می‌کوبیدند. شرشر ناودان توی گوشم بود و خسته از انتظاری بیهوده، برای دوستم می‌نوشتم «ما براش یک لطیفه‌ایم؟»
ناهارم را نفهمیدم چطور وسط کلاس ظهر خوردم. یک چشمم روی مانیتور بود و یک چشمم توی بشقاب! 
عصر طاقت ماندن در خانه را نداشتم. پیاده رفتن در هوای باران خورده را به خواب ترجیح دادم. مثل همیشه توی مسیرمان چندتایی سگ دیدیم، یکیشان سفید و زیبا بود، اما کثیف. 
وقتی برگشتیم شب شده بود. سرد شده بود. هوا به نظر ابری می‌رسید. نورهای رقصان و رنگارنگ خیابان در آسمان منعکس می‌شدند، یک لحظه قرمز، بعدش آبی، احتمالاً بعد از آن هم سبز و بنفش.
صدای چرخش لاستیک ماشین‌ها روی خیابان خیس همراهیمان می‌کرد. باران دوباره شروع شده بود، نرم نرمک، بوسه زننده بر پیشانی. 
امروز نه روز اول ماه بود نه آخرش، نه چیزی را شروع کرده بودم نه تمام، نه خوشحال بودم نه غمگین. یک روزی بود مثل تمام روزهای دیگر که در آن از گرانی و سرعت کند اینترنت شکایت کردیم و هیچ کس نشنید، نمی‌خواهند بشنوند. ما برایشان یک لطیفه‌ایم!  
امروز هم یک روز ظاهراً معمولی بود مثل تمام روزهای قبل از خود، که بی‌آنکه زندگی‌اش کرده باشیم نقطه‌ی تار و مبهمی از عمرمان شده است.

افکار و واژه‌ها

قبل‌ترها آدم سرزنده‌تری بودم. ثبت روزمره‌ها و کوچک‌ترین افکارم برایم اهمیت زیادی داشت. دانه به دانه‌ی فکرهای توی سرم را لباس واژه می‌پوشاندم و یک جایی می‌نشاندمشان. حالا اما خبری از آن غوغای واژه‌ها نیست. اگر چیزی می‌نویسم بیشتر از روی اجبار است نه از روی سرریز شدن افکار و اتفاقات ریز و درشت روزانه. افکارم برایم تکراری و پوچ شده، همان درگیری‌های همیشگی، همان مسائل ظاهرانه بی‌اهمیت. مشکل از کجاست؟ نمی‌دانم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات