ادبیات و علم، دو اصل زندگی من.

صبح تا ظهرم به منتشر کردن نشریه ادبی دانشگاه گذشت، عصر تا الان هم به نوشتن داستان. از اینکه اینطور ادبیات تمام وقت مرا در بربگیرد بدم نمی‌آید اما نباید یادم برود راه اصلی من چیست. بد نیست چند صباحی هم سری به کوی علم و دانش بزنم. 

تناقض درون

خیلی وقت‌ها خیلی چیزها رو می‌دونم اما تو زندگیم به کار نمی‌برن. خیلی چیزها و رفتارها رو برای بقیه نکوهش می‌کنم و خودم انجامشون می‌دم. حرف‌هایی می‌زنم که خودم بهشون عمل نمی‌کنم. اعتراف به این‌ها سخته اما حقیقته! وقتی که باهاش مواجه می‌شم از خودم بدم میاد. باید یه کاری بکنم. 

ترس‌های من

می‌خواستم بنویسم اما ترس از خونده شدن نمی‌ذاشت، می‌خواستم بیشتر حرف بزنم اما ترس از مسخره شدن نمی‌ذاشت، می‌خواستم دوست‌های بیشتری داشته باشم اما ترس از کم‌توجهی کردن بهشون نمی‌ذاشت، می‌خواستم بیشتر نقاشی بکشم اما ترس از عالی نبودن نمی‌ذاشت. من خیلی کارها دلم می‌خواست و دلم می‌خواد بکنم اما ترس‌هام نمی‌ذارن. تا کی قراره بترسم؟

روزهای سخت اما قشنگ

این روزها همه شبیه همند اگر ما دنبال تجربه‌های جدید نرویم، زندگی را از نگاه دیگران نبینیم و عینک بدبینی روی چشم‌هایمان بگذاریم. می‌توانیم هر شب غصه بخوریم از هیجان‌هایی که نداریم، از روزهایی که مدام در خانه می‌گذرند.

اما ما این طور نیستیم، مگر نه؟ به هر دری می‌زنیم تا صبوری این روزها برایمان تبدیل به عذاب نشود. کارهای جدید را امتحان می‌کنیم، بازی‌های جدیدی پیدا می‌کنیم، چیزهای جدید یاد می‌گیریم و روزهای آینده را بهتر می‌سازیم. این روزها می‌شد برایمان سخت‌تر از این‌ها باشد، اما ما اجازه نمی‌دهیم. 

رسالت من!

من در فاصله‌ای عمیق میان شاخه‌های بسیار از اهداف و آمالم سرگردانم و هر بار در دقایق پایانی شب به این می‌اندیشم که آیا روزی خواهد رسید که دریابم رسالت حقیقی من نشستن بر روی کدام شاخه و آواز سر دادن است؟ 

عشق ما

ما عشق را توی فیلم‌ها و گهگاهی هم لا‌به‌لای کتاب‌ها دیده بودیم. نابلد بودیم و ناشی. دلمان یک جایی لغزید و تا به امروز، همان طور نابلد، اما با چشم‌هایی که از امید برق می‌زند و قلبی که از اشتیاق در سینه می‌کوبد، تا اینجای راه را آمده‌ایم. باقی‌اش را هم بلد نیستیم و نمی‌دانیم ته قصه‌ی مان به کجا ختم می‌شود.

من فکر می‌کنم تمام قشنگی‌اش به همین است؛ در تاریکی دست هم را بگیریم و نور هم باشیم. بلد بودن می‌خواهیم چه کار؟ با هم یاد می‌گیریم، با هم درستش می‌کنیم. 

زخم کهنه

ممکنه سال‌ها بعد یادش بیفتی و مثل یه رد زخم کهنه که دوباره شکافته شده، همه چیز تازه بشه. 

دیگه فرار نمی‌کنم

من از آدم‌هایی بودم که توی وبلاگ‌هام راحت می‌نوشتم و زیاد به این فکر نمی‌کردم کی قراره نوشته‌هامو بخونه. دقیق‌تر بگم حتی دوستای صمیمی‌م حوصله خوندن نوشته‌هامو نداشتن، پس گمون می‌کردم هیچ کس دیگه هم اونقدر بیکار نیست که بگرده دنبال من و ببینه کجام و چی می‌نویسم. اما دیروز حس دیگه‌ای بهم منتقل شد! چون خلاف حرفم بهم ثابت شد. از وقتی اومدم تو این شهر تعداد آدم‌هایی که به خودشون اجازه میدن تو زندگی من سرک بکشن بیشتر شده. این آزارم میده و هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. باید چشمام رو ببندم، یه گوشم در باشه و یه گوش دروازه و راه خودمو برم. مهم نیست چی بگن، چقدر قضاوت کنن، چقدر به خودشون زحمت بدن تا بفهمن من چیکار می‌کنم. گفتنش راحته اما تحمل کردنش سخته. چاره‌ای نیست، من به تنهایی راه خودمو میرم. دیگه فرار نمی‌کنم.

.

به مناسبت فردا و کلاس ٨ صبح و ترم جدید، امشب سکوت می‌کنم. :))) 

دل چی می‌فهمه که نشدنیه!

دلم می‌خواد چشمامو ببندم و خودمو دوباره تو همون لحظه ببینم. تو اون روز بارونیِ مه آلود که راه رفتیم و آهنگ گوش دادیم و یخ زدیم. یا اون روزی که پیراشکی خوردیم و دنبال گربه‌های پارک دویدیم و عکس گرفتیم.

اصلاً مهم نیست کجا! دلم می‌خواد چشمامو ببندم و ببینم باز هم کنار توام. ببینم کنار همیم و اینهمه دوری معنی نداره.

دلم می‌خواد، اما نمی‌شه. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات