You are the reason

دلیل بودنم اگه تو باشی، برای جون سالم به در بردن از این روزها تا آخرین لحظه می‌جنگم، برای کنار تو بودن تا آخرین نفس به سمتت می‌دوم.
تو خورشید کهکشان منی و تا جهان برقراره، من باید دور تو بگردم. :) 💫

احساس این روزهای من

هر چی می‌گذره، هر چی سخت‌تر می‌شه روزها، من بیشتر از قبل بهت دل می‌بندم. بیشتر می‌ترسم از نبودنت. بیشتر جا خوش می‌کنی کنج قلبم. دور می‌شم ازت و این احساس سرد نمی‌شه. گرم‌تر می‌شه و محکم‌تر. 

ادامه می‌دم اما!

امشب برگشتم خونه. خوشحال؟ هستم اما چند روزی هست درگیر حسیم که نمی‌دونم چیه. می‌خوام ادامه بدم اما خسته‌م، با خستگی ادامه می‌دم مثل کسی که محکومه به زندگی. ادامه می‌دم با علم به اینکه هنوز اول راهم و سخت‌تر از این‌ها رو قراره بگذرونم. ادامه می‌دم و هر لحظه آرزو می‌کنم کاش زندگی جور دیگه‌ای بود. 

آخرین امتحان

فردا آخرین امتحانمه و الان در آخرین ساعات شب امتحان به سر می‌برم. به این فکر می‌کنم یعنی از فردا دوباره همه چیز بهتر می‌شه؟ دوباره کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، بدون استرس می‌خوابم. :") به این‌ها فکر می‌کنم و باید از خوابم بزنم تا این آخرین امتحان هم خوب تموم شه. 

ادامه می‌دم

این لحظه‌های آخرو بجنگ و دووم بیار. چیزی به تموم شدنش نمونده، چیزی به شروع رویاهای همیشگی نمونده. ادامه بده. 

که زندگی در گذره

دیشب دوستی که فقط مجازی باهاش در ارتباط بودم رو برای اولین بار از نزدیک دیدم. اومد پیشم تا حالمو خوب کنه. نمی‌دونی چه هیجانی به جونم انداخت. امروز بارون میومد. دوازده کیلومتر و نیم راه رفتم، پاهام تاول زد. با دوستام آیس پک خوردیم. کلی خندیدیم. ناراحت هم شدیم. خسته شدیم اما دوباره جون گرفتیم. 

حالا دوباره باید درس بخونم و کم نیارم. دوباره و دوباره. 

از خود

رنج‌های زندگی تموم شدنی نیستن. رفتن‌ها، از دست دادن‌ها، شکست خوردن‌ها، همیشه هستن. باید ادامه داد. گاهی با پاهای زخمی و تاول زده، لنگان لنگان، گاهی از سر شوق و شادی، دوان دوان.
باید بلد باشی با دیدن یه طلوع و غروب لبخند بزنی، باید یاد بگیری از دست بدی، از عمق وجود درد بکشی و باز هم ادامه بدی، باز هم بخندی.
باید خیلی چیزها رو یاد بگیرم. باید بتونم خودمو دوست داشته باشم حتی وقتی احساس ناکافی بودن می‌کنم، حتی وقتی فکر می‌کنم تمام راه رو اشتباه اومدم، حتی وقتی حس می‌کنم از همیشه ضعیف‌ترم. باید بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

پ. ن: دو شبه زمان از دستم در میره و بعد ساعت صفر یادم میاد چیزی ننوشتم. امشب گفتم وسواس رو بیخیال شم و اینو اینجا بذارم. :) 

در این کنج صبوری

حرفی ندارم برای گفتن، فکری ندارم جز حسرت. به عبارت دیگه «خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من می‌کنم افشردن جان است» 

سخت و قشنگ

این روزها سخت می‌گذره ولی یه لحظه‌هاییش هم خیلی خوش می‌گذره. تغییرات کوچیک روزها حسابی بهم می‌چسبه. مثل گاهی قدم زدن، گاهی رفتن به یک کافه و حتی گاهی عوض کردن محل مطالعه. حرف زدن با آدم‌های جدید حتی در حد چندتا جمله. این روزها سخته ولی خیلی هم قشنگه. می‌دونم یه روز دلم براش تنگ می‌شه. برای همین لحظه. 

این روزها

این روزها زندگی که بعید می‌دونم، فقط دارم عمر می‌کنم. مغزم توخالیه و دلم بی‌اندازه محتاج یه خیال راحت و یه روز بی‌هیچ مشغله و دغدغه‌ست.

هنوز اول راهم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات