خواندن یا نوشتن؟

اگه ازم بپرسی نوشتن رو بیشتر دوست دارم یا خوندن، باید بگم خوندن. شاید از اول اینطوری نبود اما دیدن آدم‌های خوش ذوقی که کتاب‌های زیادی خوندن و حرف‌های زیادی برای گفتن دارن، منو به این سمت کشوند. حتی تصور نویسنده‌ای که کتاب‌های زیادی نخونده باشه برام خنده داره! تا زمانی که خودت به آگاهی نرسی، جهان‌های اطرافت رو درک نکنی، چطور انتظار داری کلماتت اثرگذار و قوی باشن؟

چند وقتی هست که در حال خوندنم و دوست دارم به روزی برسم که توی کتابخونه‌ی اتاقم چندتا کتاب دارم که چندین بار خوندمشون و اونقدر برام عزیزن که جز به عزیزترین آدم‌های زندگیم نمی‌سپرمشون.

من نوشتن رو دوست دارم، اما خوندن رو بیشتر. 

دلتنگ دوری‌ها

هر صبح و شب صدای کوبیدن نوک پرنده را بر شیشه‌ی پنجره می‌شنوم. هر ظهر با خانواده‌ی کوچک خود بر سر یک میز می‌نشینم. هر آخر شب ماییم و چند میوه و حرف زدن‌هایمان. منم و اتاق کوچک خانه و تختم که گوشه‌ی اتاق کنج امنی برایم ساخته. امشب از ذهنم گذشت که هفته دیگر چنین شبی در خانه نیستم. دلتنگ شدم، حس کردم پایم که به آن شهر برسد گریه خواهم کرد. قرار است روزهای زیادی دور باشم، تنها اما نه! یادم آمد شادی‌های دورم را، دوستان جانم را، باز دلتنگ شدم. من در یک آن، دلتنگ و غمگین و شاد بودم. 

ما و سخت جانی‌هایمان

چی باعث می‌شه بتونی تو این روزها دووم بیاری؟ امید؟ خانواده؟ آینده؟ عشق؟ داری اینها رو؟ اگه نداری رویا بباف، کتاب بخون، بنویس، فیلم ببین، غرق شو تو دنیای خودت که توش جای هیچ سیاهی نیست. جدا شو از این جهان، قدر چند دقیقه، چند ساعت. ما جز خودمون کی رو داریم؟ باید به خاطر خودمون هم شده دووم بیاریم. این روزها حق ما نیست! 

ذره‌های من و تو

باد ما را کجا خواهد برد؟ ذره‌های جانمان بر گلبرگ‌های کدامین گل، یا آب‌های کدامین رود خواهد نشست؟ شاید هم غبار خستگی‌های پرواز پرنده‌ای شویم.

می‌خواهم ذره ذره‌ی وجودم در تو حل شود و با تو معلق شوم در هوایی که رنج بشریت را در گوش هر درخت فریاد زده. می‌خواهم با تو تمام راه‌های نرفته را بدوم، تمام حرف‌های نزده را بر بلندای یک قله فریاد بزنم. می‌خواهم با تو زنده باشم، با تو زندگی کنم و با تو به استقبال مرگ روم.

باد ما را کجا خواهد برد؟ آخرین غبارهای جسممان در آغوش هم خواهند بود؟ رقص کنان جهان را خواهند گشت؟ 

من این روزها

اون لحظه که حس می‌کنم دیگه زیادی دورمو شلوغ کردم و وقتشه یه چیزایی رو بیخیال شم تا با آرامش بیشتری پیش برم یه کار جدید رو شروع می‌کنم!
اونقدر فعالیت هست که دوست دارم انجام بدم و وقت ندارم براشون. ناچار دو سه تا رو انتخاب می‌کنم و حتی توی همون دو سه تا هم حس می‌کنم نمی‌تونم به همه چیز برسم!
همین دو روز پیش داشتم فکر می‌کردم یکی از کارهامو منتقل کنم به بقیه و خودم کنار بکشم تا اینکه امروز یه کار جدید رو قبول کردم.
یه جاهایی خودمو نمی‌فهمم. اینهمه به چالش کشیدن خودم، اینهمه کارهای جدید و هدف‌های جدید! چقدر عوض شدم که همه‌ی اینا برای خودم عجیب و دوره. اگه دو سال پیش بهم می‌گفتن قراره به اینجا برسی باور نمی‌کردم. نمی‌دونم قراره به کجا برسم. فقط امیدوارم اونقدر خوب باشه که الان باورم نشه!

در فکر آینده

به دی فکر می‌کنم. به ماهی که قراره با درس و امتحان بگذره. قراره شب‌ها از چی بنویسم؟ روزشمار بزنم برای تموم شدن امتحانا؟ از خستگی درس و امتحانای حضوری بنویسم؟ شاید از حال و هوای خوابگاه؟ نمی‌دونم قراره از چی بنویسم، حداقل اینو می‌دونم از ناله کردن خوشم نمیاد. این روزها فهمیدم که من واقعاً درس خوندن رو دوست دارم و خب درسته که امتحانا سخته اما باز هم این مسیرو با همه‌ی سختیش دوست دارم. دلم می‌خواد بیشتر از دنیای شعر و خیال بگم. بیام اینجا بنویسم و رها بشم. جون بگیرم برای ادامه دادن.

بهش فکر می‌کنم. چیزی که حالم رو خوب کنه پیدا می‌کنم. 

آخرین شب پاییز

شب است. به آن سوی پنجره چشم دوخته‌ام، صدای هیاهوی باد در گوشم می‌پیچد. درختان به خود می‌لرزند و چاره‌ای جز ماندن و ایستادن ندارند.
به امشب فکر می‌کنم، به یلدا. به آن یک دقیقه‌ای که بیشتر کنار هم هستیم، به لبخندهایت که بیشتر می‌شود دید، به دست‌هایت که قدری بیشتر می‌شود گرفت، به بیشتر دوست داشتنت.
مثل همیشه پاییز سختی را از سر گذرانده‌ایم. رنگ‌هایش زیبا بود و دردهایش بسیار. شب‌های سیاه و طولانی کم نداشت. امشب که آخرین و طولانی‌ترینش است را جز با تو چگونه سر می‌کردم؟ یلداست و با هم بودن‌هایش. چند ساعتی چراغ دلمان را روشن کنیم و یادمان برود آن بیرون شب است و سیاهی، سرماست و بی‌برگی. 
دلتنگم. دلتنگ آن شب‌ها که همه بودند و خانه پر بود از صدای خنده‌ و حرف‌هایمان. مامان انارهای دانه شده و گلپر زده را آماده می‌کرد و بابا هیچ وقت هندوانه‌ی مخصوص امشب از یادش نمی‌رفت. آجیل و میوه‌های روی میز را می‌بینم و دلتنگ‌تر می‌شوم. برای آن‌ها که دورند، برای آن‌ها که برای همیشه رفتنه‌اند. کنار تو بودن خوب است ولی مگر می‌شود دلتنگ آن‌ها که نیستند نشد، دل است دیگر، کوچک و تنگ! 
همان طور که غرق در افکارم، به تو چشم دوخته‌ام، نگفته حالم را می‌فهمی و خیره نگاهم می‌کنی، با همان لبخندت. به خودم می‌آیم و گونه‌هایم چون لبوی روی میز سرخ می‌شود. این چه نگاه کردن است لامروت، آن هم در میانه‌ی خیال! قند توی دلم آب می‌شود این طور که نگاهم می‌کنی.
دیوان حافظ را در دستانت می‌بینم. می‌گویی امشب بدون فال حافظ نمی‌شود. دل دل می‌کنم این بار خوش بیاید و خوش بماند. سرم از وعده و وعیدها پر است، از حضرت حافظ دیگر انتظار ندارم سر به سرم بگذارد. خیلی وقت است آرزوی یک خبر شاد روی دلم مانده است.
تو مشغول فال گرفتنی و من دل نگران. کاش کسی بیرون از خانه‌اش تنها نباشد. شب دراز است و سرد. کاش دل‌هایشان گرم باشد.
عقربه‌ها می‌دوند ولی شب به سرانجام نمی‌رسد. زبانش را دراز کرده برایمان. چاره‌ای نیست، یا برایم قصه بگو یا یک دهن آواز بخوان. نمی‌خندم، قول می‌دهم.

پ. ن: این نوشته حاصل خیال‌های نویسنده ست. 

اینجا

یادم انداخت امشب ۵۰۰ مین پست وبلاگ رو قراره داشته باشم و گفت درباره‌ش بنویسم. اینجا شده خونه‌ی امن من و مهم نیست چند روز گذشته، چندتا پست ثبت شده. من اینجا خودم بودم، شاد بودم، غمگین بودم، اشک می‌ریختم، عجله داشتم، نگران بودم، آسوده و بی‌خیال بودم، دلتنگ بودم. می‌خوام همین طور بمونه پس بذار برات بگم. امشب به عقب نگاه کردم و دیدم من همیشه دور و بر خودمو با کارهای مختلف شلوغ می‌کردم. هیچ وقت نتونستم فقط یک کار رو انجام بدم. هنوز هم به همین رویه روزهام رو می‌گذرونم. اینجا بخشی از شلوغی اطراف منه که هر شب طبق قرار نانوشته‌م باید براش بنویسم، از خودم، از احساسم، از افکارم. من اینجا و اینجوری خوشحال‌ترم. 

مهرت از دل برون نخواهد رفت

قربانت بروم، چگونه بند بند وجود و سلول به سلول تنم را از دوست داشتنت محروم کنم؟ چگونه یادم برود که تو دور از مرز تن، با کیلومترها فاصله، روح مرا لمس می‌کنی. نوازشم می‌کنی و نگفته حال دلم را می‌دانی. لحظه‌های دوری از تو ملال‌انگیز اما شیرین است. صبوری را، حقیقی مهر ورزیدن را، دلتنگی را، نشانم داده است. با قلب و جان من درآمیخته است. 

باید دوید

صدای تیک تاک ساعت توی گوشمه و یه گوشه‌ی ذهنم درگیر اینه که زودتر برای پایبندی به عهدم چند خط اینجا بنویسم و سریع‌تر برم ادامه‌ی کارهام. زندگی رو دور تند افتاده و باید اونقدر بدوم که ازش عقب نمونم. دلم می‌خواست با خیال راحت، بدون استرس و نگرانی، چشم‌هامو ببندم و غرق بشم توی خیال پردازی‌هام، بنویسم و به این فکر نکنم زمان داره می‌گذره؛ اما حقیقت اینه که روزهای من داره با پاتولوژی و ژنتیک و گوارش و چندین و چند مبحث این چنینی می‌گذره و آخر شب هم که یه فرصت پیش میاد برای نوشتن باید با نگرانی و عجله بگذره. زندگی همینه نه؟ یه روزایی هم باید دوید. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات