عقب ماندگی

امروز از صبح تا ظهر کلاس داشتم، بعدش هم سرم درد گرفت، شب هم مهمان داشتیم. شاید بهانه‌های بیخودی باشند ولی خودم را راضی می‌کنم که هیچ کاری نکردن امروز، عذاب وجدان بیشتری به جانم نیندازد. مدام حس عقب بودن دارم، حس اینکه فقط وعده و وعید می‌دهم! می‌گویم از فردا، وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده، می‌روم سراغ درس‌های عقب مانده و تلنبار شده‌ام. اما باز سردی هوا و خواب بودن بقیه را بهانه می‌کنم و می‌خوابم. خسته شده‌ام.

چند روزی ست که برای فرار از فکر و خیال عقب ماندگی‌هایم، ولع دیدن فیلم ترسناک به جانم افتاده. اما آن هم موقتی ست. و حتی بیشتر اذیتم می‌کند.

می‌شود فردا آن سحری باشد که سردی هوا هم نتواند جلوی من را بگیرد؟ هنوز امید دارم. باید بشود. 

به بهانه تولدش

من تنها بودم ولی تنها نموندم. اونجا که به سیاهی‌ها رسیدم، نور شب‌هامو پیدا کردم. اون همیشه بود و من نمی‌دیدمش. وقتی همه جا برام تاریک شد، دیدمش. اون عصبانیتم رو دید، اشک‌هامو دید، خنده‌هامو دید، دیوونگی‌هامو دید و موند، پررنگ‌تر از هر کس.
باعث شد بیشتر از همیشه به چیزهایی که خدا برام آماده کرده ایمان بیارم. من یه درونگرای خجالتی بودم که اگه خودم هم انتخابش می‌کردم شاید هیچ وقت جرئت نمی‌کردم بهش نزدیک بشم، اما اون از همون لحظه اول کنار من بود. 
اون شادیِ بین غم‌هام بود و هست. رفیق دوست‌داشتنی من بود و هست.

پ. ن: به بهانه تولد رفیق صمیمی 🌠

یه مشت آهنگ و خاطره

درحالی که داشتم به چند تا از آهنگای قدیمی توی لپتاپ گوش می‌دادم، پرت شدم به گذشته. به سال ٩٨ و دانشگاه! می‌دیدم که سوار اتوبوسم به مقصد خوابگاه، دارم تو تاریکی شب قدم می‌زنم، توی حیاط دانشگاه منتظر ایستاده‌ام، دارم از پله‌های خوابگاه بالا می‌رم. انگار همون لحظه‌ها بود، همون غم معلق در فضا. حسش کردم. حتی رسیدم به اولین روزهای کرونایی، روی تختم تو اتاق خونه‌ی قبلی دراز کشیدم، برقا خاموشه و نمی‌دونم فردا قراره چه شکلی باشه.
من همیشه تنها بودم. من بودم و یه هندزفری و یه مشت آهنگ. گاهی برای فرار از غم شادترین آهنگا رو می‌ذاشتم و صداشو زیاد می‌کردم، می‌‌خواستم فرار کنم اما نمی‌شد! احتمالاً تمام تلاش‌هام برای فرار منو یه آدم احمق و جوگیر نشون می‌داد. بعد یاد گرفتم برای فرار به فیلم و سریال‌ها پناه ببرم و اونها شدن بخش بزرگی از خاطرات و دنیای من.
من همیشه تنها بودم. یه درونگرای واقعی بودم که دوست داشت حباب دورش رو بشکنه اما هیچ کاری نمی‌کرد. فقط به درون خودش فرار می‌کرد.

چی می‌شنوی؟

می‌شنوی؟
خوب گوش کن. چی بهت می‌گه؟
با گوش دل بشنو؛ با چشم‌هات، با قلبت. چی بهت می‌گه؟
چشم‌هات رو ببند. از سیاهی‌ها رد شو، به اولین رد نور که رسیدی از خودت بپرس. چی می‌شنوی؟ 
هر کس یه چیزی می‌شنوه. یه چیزی می‌بینه. اون صدا در اعماق قلبت نفوذ می‌کنه، تو عمیق‌ترین نقطه‌ی قلبت. می‌شنوی؟ 
به من می‌گه:
«در گریختن رستگاری نیست، بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.» 
تو چی می‌شنوی؟

یه شب بارونی

از سر شب یکسره داره بارون می‌باره. انگار بند دل آسمون پاره شده و از دوری معشوقش های های گریه می‌کنه. اشک‌هاش که به شیشه‌ی نورگیر می‌خوره یا توی نادون جاری می‌شه و صدای شرشرش از حیاط به گوش می‌رسه، دل من هم بی‌قرار می‌شه. دلم می‌خواد امشب رو مچاله شم یه گوشه، به صدای طاهر قریشی گوش بدم و با کسی که دوسش دارم حرف بزنم. آخ که چقدر جای شونه‌هاش خالیه. الان گریه خیلی می‌چسبید. :") 

باور کن خودت را

من معتقدم به اینکه باورهای ما، ما رو به سمت آینده هدایت می‌کنن. اگه باور کنی موفق می‌شی همه‌ی تلاشت رو میذاری که تو اون مسیر بهترین باشی. اگه باور داشته باشی بهش نمی‌رسی و تلاش‌هات بی‌فایده ست، خیلی از زمان‌ها از تلاش کردن تو اون مسیر جا می‌زنی و بهش نمی‌رسی.

خیلی وقت‌ها می‌ترسم از آینده و شاید اون لحظه یادم می‌ره باورم چیه. یادم می‌ره خودم رو در آینده چه شکلی می‌بینم. اگه دوست دارم خودم رو اون شکلی ببینم که توی رویاهامه پس هر طور که بشه تو اون مسیر تلاش می‌کنم. می‌دونم ساده به دست نمیاد اما برای تحقق یک رؤیا باید سختی‌ها رو به جون بخرم. 

غم و شادی همیشه هستند

می‌دونی چیه؟ غم همیشه هست، شادی هم همیشه هست؛ چیزی که مهمه و حال ما رو می‌سازه تعادل بین این دو تاست.
اقداماتیه که برای حال خوب خودمون و رویاهای دور و نزدیکمون انجام می‌دیم.
چیزی که توی شخصیت خودم دوست دارم، توجه به جزئیات و زیبایی‌های اطرافمه. درسته یه روزا زندگی برام قفس می‌شه اما در همون حال باز هم می‌تونم وقتی راه میرم سرمو رو به آسمون بگیرم و از پرواز پرنده‌ها لذت ببرم. می‌تونم به زمین نگاه کنم و با دیدن برگای خشک یا حتی یه چاله‌ی آب بعد از بارون، خوشحال باشم. درخت‌های لخت و بدون برگ هم برام قشنگن.
زندگی برای من قشنگه. حتی اگه از زیبایی‌هاش چیزی نگم.
تنها چیزی که خسته‌م می‌کنه این روزها تنهاییه. تنهایی هم یا یه روز بهش عادت می‌کنیم یا به سر میاد.
زانوی غم بغل بگیریم که چی؟ پاشو برقصیم.

جهان من

اگر به اختیار من بود دستت رو می‌گرفتم و می‌بردمت به جهان خودم؛ بدون دردسر، بدون لحظه‌ای وقت کشی. رو‌به‌روت می‌نشستم و در حالی که زانو‌هامو بغل گرفتم برات حرف می‌زدم. اونقدر که روز، شب بشه؛ غم، شادی بشه؛ صورتم خیس اشک‌هایی بشه که روی دلم سنگینی می‌کردن و نمی‌خواستم چیزی جز دست‌های تو پاکشون کنه.
جهان من زیاد بزرگ نیست اما اونقدر هست که هرچقدر باهم قدم بزنیم و دنبال هم بدویم، تموم نشه. 
تو جهان من هرجایی که تو ازش رد بشی، قشنگ‌تر می‌شه.
دستت رو بهم میدی؟

همراه من

خسته شده بودم از نرسیدن، از وقت نکردن، از وقت‌هایی که نمی‌دونستم چطور بیهوده می‌گذرن و حواسم بهشون نیست. آذر رو با تغییر شروع کردم، اولش خیلی سخت بود اما الان اگر هم سخت باشه حالمو بهتر می‌کنه. راضی‌ترم و خوشحال‌تر و از همه مهم‌تر تو این مسیر تنها نیستم. چی بهتر از یه همسفر و همراه که بودنش سختی راه رو برات آسون کنه؟

کاش می‌شد، اما نمی‌شه!

اونقدر دلم می‌خواد برای چند روز هم که شده دور شم از اینجا، دور شم از این جهان. جایی که خبری از مشغله‌های این روزهام نباشه. بتونم بی‌دغدغه خیال ببافم، نقاشی بکشم، بنویسم و بنویسم و بنویسم. اما نمی‌شه. گرفتارم تو این چهار دیواری و این شهر و دلِ تنگم جای دیگه‌ست. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات