حرف زدن‌های آخر شب

یکی باشه باهاش جوری حرف بزنی که زمان از دستت بره. همونجوری که با خودت حرف می‌زنی باهاش حرف بزنی. از هر جا، از هر موضوعی. این یکی از قشنگ‌ترین اتفاقات و نعمت‌هاست. :) 

ما یادمان نخواهد رفت.

دهانمان را می‌بندند. پرنده‌ی آزادی را در قفس اسیر می‌کنند. دلمان را خون می‌کنند. چیزی از عشق نمی‌دانند. جز هوس را ندیده‌اند. جز غم و اشک و آه و دشنام چیزی برایمان نمی‌خواهند. حقمان را زیر لگدهای خونینشان پایمال می‌کنند. ننگ را افتخار می‌نامند. 
فضا برای نفس کشیدن کافی نیست. پاهایمان در قل و زنجیر است. به سختی قدم برمی‌داریم.
می‌خواهند امید را از قلب‌هایمان بدزدند. 
ما یادمان نخواهد رفت.

آنان از یاد برده‌اند، «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند».

غم‌‌های با تو شادی‌اند.

می‌دونم غم و شادی‌ها گذران. می‌دونم زندگی بدون غم نمی‌شه. بدون درد و دلتنگی نمیشه. اما چرا غماش سنگین‌تر از شادی‌هاشن؟ چرا شادی‌هاش انقد زود تموم می‌شن؟ چرا باید دور از هم اشک بریزیم؟

من غم‌های زندگی رو با تو می‌خوام. بی‌تو همه چیز سخت‌تره. 

نقاشی آخر شبی

حال خوبی نداشتم. همه چیز اذیتم می‌کرد، حتی کوچک‌ترین صداها. می‌توانستم داد بزنم، کج خلقی کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگویم. اما صدایی از درونم مرا به سمت مدادرنگی‌هایم کشاند. تمام انرژیم را در یک ساعت و نیم روی کاغذ آوردم. حالا حالم خوب است. خوشحال‌ترم و راضی‌تر.
یادم نیست آخرین باری که از نقاشیم رضایت داشتم کی بود. مداد را با ترس دست گرفته بودم. فکر می‌کردم نقاشی کردن از یادم رفته است. خطوط کج و معوج می‌شدند و به هر سویی می‌رفتند. من هم رهایشان کردم. نتیجه‌ی رقص خطوط در هم و برهم، شد شادی و رضایتی از ته دل.

پ. ن: نقاشی مذکور رو می‌تونید اینجا ببینید. 

لئون و ماتیلدا

دنیای فیلم و سریال‌ها جوریه که هر چقدر هم از یه فیلم برات تعریف کنن و بگن خوبه، تا نبینیش نمی‌فهمی بقیه دقیقاً از چی حرف می‌زنن. چه حسی تو اون دو ساعت پنهان شده. مثل یه دریچه به یه جهان دیگه‌ست. باید خودت رو توی اون جهان ببینی. 
امشبِ من در جهان ماتیلدا و لئون عزیز گذشت. یه جهان اکشن و پر از تفنگ و در عین حال پر از عشق.
خیلی از ماها مثل لئون از درون پر از لطافت و عشقیم اما شاید یه روزی یه اتفاقی باعث شده یه پوسته دور خودمون بکشیم، یه پوسته از سنگدلی، تنهایی، بی‌اعتمادی یا هر چیز دیگه. نخوایم اون پوسته رو از خودمون جدا کنیم ولی بالاخره یه جا، پیش یه نفر هم که شده خودت رو پیدا می‌کنی بدون سلاح، آسیب پذیر، بدون هیچ پوسته‌ای.

روزهای بدقولی

من آدم بد قولی نبودم. همیشه معتقدم به سروقت تحویل و انجام دادن مسئولیت‌ها. این بار اما به هر طرف نگاه می‌کنم کاری رو می‌بینم که به تعویق انداختم. چه توی درس، چه فعالیت‌های جانبی و چه تفریح! حتی وقتی به خودم قول آسودگی میدم باز هم بدقول می‌شم. نمی‌دونم این روزها بر چه مداری می‌چرخه که من از هر سمت که برم بدقول می‌شم. نه کارهام انجام می‌شن نه فرصتی برای رسیدن به علایق و تفریحاتم دارم.

کاش چند روز مرخصی از دنیا می‌گرفتم، همه چیز رو به سرانجام می‌رسوندم و دوباره نوار زندگی رو پخش می‌کردم. اما دنیا منتظر من نمی‌مونه. پس باید بدوم و خودمو از این مردابی که توش گیر کردم نجات بدم. 

زندگی همینه

من صفر تا صد کوتاهی دارم. با کوچکترین چیزی خیلی سریع خوشحال می‌شم و با کوچکترین چیزی خیلی سریع عصبانی و ناراحت. هم خوبه هم نه. خوبه که می‌تونم تو یه کوچه (یا شایدم یه خیابون) خلوت دنبال گربه‌ها بدوم و اونا دنبالم بدون =))! می‌تونم با یه شکلات عمیقاً خوشحال بشم و با یه جمله‌ی «مراقب خودت باش🧡» از کسی که نمی‌شناسمش، شادترین باشم.
اما بده که با چیزهای بی‌اهمیت و قابل برطرف شدن خیلی زود ناراحت و عصبانی می‌شم. وقتی کار اشتباهی کرده باشم اونقدر از درون خودمو سرزنش می‌کنم که از خواب و خوراک می‌ندازه منو. امروز تو همین حال به خودم گفتم اشکالی نداره، ما زنده‌ایم که اشتباه کنیم و با اشتباه کردن چیزی یاد بگیریم. درسته اون لحظه چیزی درست نشد و من باز هم ناراحت بودم، اما دیگه خودمو سرزنش نکردم.
امروز عمیقاً خوشحال بودم، عمیقاً ناراحت و الان مثل خیلی از شب‌های دیگه زندگی همون طوریه که بوده. آره زندگی همینه.

برای زخم‌هایم

همه چیز به نظر عادی بود. همان حرف‌های بی‌سر و ته همیشگی، همان فرصت خواستن‌ها، همان خیال‌های خام. اما این بار ترس تمام وجودم را گرفته بود. همه چیز شبیه تهدید ناگفته‌ای بر روحم خراش می‌انداخت. من سکوت می‌کردم و قدم برنمی‌داشتم. اما تهدیدهای ناگفته پابرجا بود. باید می‌گریختم. دودوتا چهارتایم را کردم و هر چیز ارزشمندی داشتم در کوله پشتی‌ام ریختم و آماده‌ی گریختن شدم.
حالا در انتظار قطاری نشسته‌ام که مرا از این شهر دور کند.
شاید فرار و دور شدن راه حل نباشد، اما درمان موقتی‌ای ست برای زخم‌هایم.
شاید زخم‌ها که التیام یافت، من هم دوباره جنگیدم.

دوست داشته شدن

باید هر چیزی در وقت مناسب خودش رخ بدهد، دیر و زودش دل را می‌زند. یک آدم بی‌حوصله مثل این روزهای من، احساسش را خاموش کرده و جز منطق و برنامه‌های پس و پیش شده‌اش چیزی نمی‌بیند.
روزهایی مشتاق دوست داشته شدن بودم و حالا خیلی وقت است که دیگر نیازی نمی‌بینم. آنقدر که قلبم را روشن نگه دارد، در کوله پشتی‌ام دارم. اضافی‌اش مزاحم است. دل را می‌زند.
کاش می‌شد جار بزنم قلب من متروکه نیست. در آن هم نشینی دارم که روز و شبها را با هم به گفت‌و‌گو نشسته‌ایم. سختی‌ها را گذرانده‌ایم. 
دوست داشته شدن اضافی حتی برای خنده هم دیگر دلم را می‌زند. کاش می‌دانستند. کاش می‌شد بگویم.

چرا

خیلی اتفاق افتاده دنبال راه آسان‌تر باشم. در مسیر‌های سخت دلسرد شوم و بخواهم جا بزنم. حتی خیلی وقت‌ها جا زده‌ام. یک وقت‌هایی هم نه، دوام آورده‌ام. ادامه داده‌ام، سختی کشیده‌ام و عاقبتش خوش بوده است.

خوب که فکر می‌کنم تفاوت این دو در احساس نیاز من است. من به نتیجه‌ی انتهای مسیر، احساس نیاز می‌کرده‌ام و با جان کندن هم که شده تا انتهای مسیر رفته‌ام. اما مسیرهای نیمه تمام! شاید معنایی برایم نداشته‌اند. آن وقت با حسرت اما به راحتی از آنها دست کشیده‌ام.
من به معنایی برای لذت بردن از مسیرها نیازمندم تا از راه‌های آمده دست نکشم و ادامه دادن را هر روز تکرار کنم. باید بدانم «چرا» تا بتوانم از مسیرهای سنگلاخ هم بگذرم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات