از رویا بگو ١

یکی از دیوارهای اتاقم را از طرح‌ها و نقاشی‌هایم پر کرده‌ام. بدون وسواس، بدون قاب. انگار لحظه‌ها را همان طور که بوده کنار هم نشانده‌ام.
خانه‌مان را که عوض کنیم می‌خواهم یکی از اتاق‌ها را مخصوص نقاشی کردن و نوشتن و غرق شدن بگذارم. میز کار بزرگی داشته باشم که یک گوشه‌اش پر از پالت‌های آبرنگ و لیوان‌های قلم مو و مدادرنگی باشد و گوشه‌ی دیگرش خلوت و مخصوص نوشتن.
تابلوهای بزرگ و کوچکم کنار اتاق جا خوش کرده‌ باشند و باز هم طرح‌های بی‌وسواس و بدون قابم روی یک دیوار اتاق جمع شده باشند.
آنوقت صبح که طلوع کند صدای پرندگان اگر از پشت پنجره به گوش نرسد، خودم موسیقی‌های بی‌کلامم را می‌گذارم و در اتاق را به روی پرندگان و باران و جهانِ رویا می‌گشایم. 
عصرها توی اتاق می‌رقصم. به گلدان‌های کوچک و بزرگ کنار پنجره آب می‌دهم.
رنگ می‌زنم و می‌نویسم. رویاهایم را زنده می‌کنم، شاید هم زندگی می‌کنم!

پ. ن: همه‌ی چیزهایی که نوشتم رویا هستن و واقعیت ندارن. هیچ کاغذی به دیوار اتاقم چسبیده نشده و یه اتاق کار مخصوص نقاشی فقط توی خیال منه! چرا اینا رو نوشتم؟ چون این روزا دلم پر می‌زنه برای کلاس نقاشی‌ای که می‌رفتم. دور هم همزمان آهنگای بی‌کلامی که استاد پخش کرده بود رو گوش میدادیم و نقاشی می‌کردیم.

دلم برای اون تنها نقاشی منظره که با مدادرنگی و از روی کارت پستال استادم کشیدم تنگ شده. خیلی دوسش داشتم ولی خب سر بی‌فکری‌هام دیگه ندارمش.
دلم تنگ شده برای روزایی که با بقیه‌ی بچه‌ها میرفتیم تو طبیعت تا گل آفتابگردون و درخت و... بکشیم.
دلم تنگ شده برای تمام طراحی کردن‌های دسته جمعی‌مون.
دلم حسی به قشنگی اون روزها می‌خواد. پر از رنگ، پر از خنده، پر از رؤیا.

شکار گربه

من گربه‌ها رو خیلی دوست دارم، ظاهرشون خیلی برام فرقی نداره. اما امروز وقتی وسط حیاط با کلی پر پرنده و خونی که روی موزاییک‌ها ریخته بود مواجه شدم، گربه‌ای که میاد تو حیاطمون از چشمم افتاد!

من همیشه می‌دونستم گربه‌ها وقتی بتونن بالاخره باید یه چیزی شکار کنن که غذا بخورن و زنده بمونن و با این علم دوستشون داشتم. امروز اما وقتی با چشم‌های خودم دیدم قضیه فرق کرد!

شاید دوست داشتن خیلی از چیزها و حتی افراد هم همین طور باشه. با علم به عیوبشون دوستشون داریم اما وقتی با چشم‌های خودمون می‌بینیم دیگه همه چیز مثل قبل نیست. 

تنبلی نکنید

یه روز و شبایی هم مثل امروز نه تنها نمی‌رسم چیزی بنویسم بلکه حتی وقت دو دقیقه استراحت هم برای خودم ندارم و اینا همه‌ش به خاطر تنبلی‌های قبله :") 💔

همین دیگه. کاش به راه بیام. 

قشنگ‌ترین من

یادت بمونه، تو قشنگ‌ترین اتفاقی هستی که برام رخ داده. 
هیچ کس شبیهت نبوده و نیست. هیچ کس برای من دوست داشتنی‌تر از تو نیست، پناه‌تر، آغوش‌تر.

عزیز دل و جان و عمر منی. ❤️

جهت اعلام حضور

دیشب از شلوغی کارهام نرسیدم چیزی بنویسم امشب از شلوغی و خوشی =)) من زنده‌م، شادم و امیدوارم فردا روز قشنگتری باشه. ✨

غروب جمعه‌ی پاییزی

امروز از اون جمعه قشنگا بود که غروبش زیباترین غروب نارنجی رنگ پاییزی بود. درختای گردو یه دست زرد و نارنجی بودن، کلاغا دسته‌ای با هم پرواز می‌کردن و کوه‌ها بنفش و صورتی رنگ شده بودن.
طبیعت حتی وقتی رو به مرگه زیباییش رو بهمون هدیه میده، ما برای هم چیکار می‌کنیم؟

بارون بارید

امروز اینجا بارون بارید. گمون کنم اولین بارون پاییزی بود. صداشو که شنیدم پنجره رو باز کردم و خیس شدن درخت سیب پشت پنجره رو نگاه کردم. هوا سرد بود. تو رویاهام تو اینجا بودی، بغلم کردی که دلم گرم بمونه. با هم بارونو تماشا کردیم.

امروز اونجا هم بارون بارید نه؟ تو اون لحظه منم کنارت بودم؟ 

ارتباطات

امشب با خودم فکر می‌کردم که من دوستی و ارتباط گرفتن با افراد مختلف رو دوست دارم و در عین حال دلم می‌خواد مرموز بمونم، بقیه بیان سمتم، منو برای خودم، تفکراتم و چیزی که واقعاً هستم دوست داشته باشن. بخشی از من مشتاق به رفاقته و بخشی هم دلبسته‌ی تنهایی و فراری از جمعیت و افراد.

من خودم رو همین طوری پذیرفتم اما امشب به لحظه‌ای طلایی رسیدم که داشتنش رو مدیون رفاقت و دوستی‌ها هستم. اگه تا ابد از همه فرار می‌کردم هیچ وقت امشب و این لحظه رو نداشتم. باید با دو بخش متناقض وجودم به صلح برسم. من بیشتر از تنهایی محتاج ارتباطات و رفاقت‌های خوبم. 

مرا پرواز ده

انگار چیزی مرا از خودم دور می‌کند. نمی‌توانم به درون خودم برسم، نمی‌توانم خودم را در آینه ببینم! دستم به اعماق وجودم نمی‌رسد. مدام از خودم دورتر می‌شوم. هوا خاکستری‌ست. چرا نوشتن برایم سخت شده؟ چرا واژه‌ها از قلبم کوچ کرده‌اند؟
هر صدایی مزاحم خرابکاری ست. سکوت گم شده است.
مرا از اینجا بیرون بکش. با من حرف بزن. بگذار واژه‌ها در میانمان برقصند. دستمان را بگیرند.
من لب باغچه‌ی خیال در انتظارت نشسته‌ام. ریشه‌هایم مزاحمند، دست‌هایم کوتاه‌اند، بیا و مرا پرواز ده. این زندان تن را بر باد ده. جانم را ببین.

اولین پادکست

امشب نتیجه‌ی اولین تلاش و فعالیتم توی گروه پادکست دانشگاهمون رو شنیدم. شاید حساس باشم رو قسمتی که خودم نوشتم و کاملاً راضی نباشم؛ اما در عین حال یادم نمیره توی چه شرایطی نوشتمش. می‌تونستم بیخیالش بشم اما نشدم. همین که امشب اسم من اونجا بود کافی بود. همینکه شنیدن خود پادکست حالمو خوب کرد کافی بود. از حالا بیشتر تلاش می‌کنم، بیشتر رؤیا می‌بافم، مصمم‌تر قدم برمی‌دارم.

پ. ن: اگه تمایلی به شنیدنش داشتید توی این کانالم گذاشتمش. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات