سخته ولی باید بتونم

یکی از چیزهایی که عمیقاً خوشحالم می‌کنه نوشتنه. و وقتی این خوشحالی تکمیل می‌شه که بتونم احساسمو به زیبایی‌ای که هست نشون بدم و افکارمو از پیچیدگی خارج کنم و به بهترین شکل بیان کنم. چیزی که من می‌خوام کمی سخته اما سعی می‌کنم بهش برسم. سعی می‌کنم راهمو پیدا کنم و ناامید نشم. سخته ولی کاش بتونم. 

گیج و منگ

سرم پر از فکره، از فلسفه بگیر تا رخدادهای فیلم و سریال‌ها؛ از درس‌های دانشگاه تا رویاهای دوردستم. شاید اینقدر فعال بودن و تنوع هم خوب نیست! باید کمی به ذهنم فرصت بدم، باید نفس بکشم. کاش بتونم از این‌ها به جایی برسم. گیج گیجم. 

مشکل اینجاست

شده از تکرار خسته شده باشی، از تنهایی به تنگ اومده باشی و از نبود دوست شکایت کنی؟ خسته بودم و پر از شکایت، حالا که قراره اندکی شرایط تغییر کنه دلم می‌خواد با تمام وجود مقاومت کنم. مشکل از تکرار نیست، از تنهایی نیست، از نبود دوست نیست؛ مشکل اینجاست که من هستم! مشکل مکانه. دلم هجرت از این دیار می‌خواد. برم جایی که بتونم خودم باشم. اینجا برام مثل زندانه! 

کوچیک

جهان خیلی گسترده‌ست و چیزهایی که من می‌دونم خیلی اندک و ناچیزن. انسان‌های زیادی روی کره‌ی زمین زندگی می‌کنن و افراد اندکی منو می‌شناسن، تعداد کمی از اون‌ها منو دوست دارن. همه چیز در مقیاس جهان کوچیکه. اما «کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می‌نگری.»

پ. ن: ذهنم در هم پیچیده ست و نمی‌دونم چی باید بگم. بگذریم. لیست کتاب و فیلم‌هام رو دیدید اون بالا؟ 

شنیدن کافی نیست

من همه چیز را شنیده بودم. نه اینکه هیچ چیز از گوش‌های من پنهان نمانده باشد، نه! من فقط همه چیز را شنیده بودم، همین. جز شنیدن کاری از من ساخته نبود، حتی برداشتن یک گام.
وقتی زمزمه‌ی عشق بر زبانشان جاری می‌کردند، وقتی شعر می‌خواندند، ساز می‌زدند، وقتی صدای خنده‌هایشان تمام فضا را پر کرده بود، من می‌شنیدم.
وقتی در فراز و نشیب زندگی به جدال برمی‌خاستند، ناله سرمی‌دادند، اشک می‌ریختند، فریاد می‌زدند، من می‌شنیدم.
من هیجان را در لرزش تارهای صوتی‌شان می‌فهمیدم، ترس، امیدواری، شکست، من تمام اینها را در میان حرف‌هایشان شنیده و فهمیده بودم.
شنیدن تا کی خوب است؟ دیگر برای من کافی نبود. من هم ذره‌ای از آن نجواهای رازگونه‌ای را که به عشق منسوبش می‌کردند می‌خواستم. من می‌خواستم با ذره ذره‌ی وجودم شادی و غم، امید و ناامیدی، ترس و هیجان، و هر آن چیزی که بود را حس کنم.

شنیدن دیگر کافی نبود. تمام وجودم ترک برداشته بود، هر لحظه امکان متلاشی شدن در نظرم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. در آن تیره‌ترین شب، من جوانه زدم.

این شب‌ها باید تکرار بشه

کاش همیشه همین طور حرف بزنیم، خسته نشیم، بخندیم. حرف کم نیاریم، من فرار نکنم، تو ناراحت نباشی. کاش همیشه خوب باشم، تا همیشه خوب باشیم. 

بال‌هایم شکسته

حالم خوب است ولی غم دارم. دلم برای پاییز گذشته تنگ شده، برای پیاده‌روی‌ها، هندزفری‌های توی گوش، عکس گرفتن‌های هر هفته. رها بودم، شادترین بودم. حالا اما غمگینم، دلتنگم. شهر برایم قفس ست. بال‌هایم شکسته است. دست‌هایم خالی ست و قلبم پر. می‌تپد، می‌خندد، ادامه می‌دهد؛ اما غمگین است. 

شهری این روزهای من

من دیدم چطور شهر کوچیک به جای نزدیکی، دوری میاره. تنمون نزدیک همه و قلبامون؟ نمی‌دونم. قلب من یه جای دوره. من آدم اینجا نیستم. من آدم بال و پر گرفتنم، اینجا برام خود قفسه. 

از دلبستگی بگو

فکر می‌کردم سنگ شده‌ام، اشکی برایم نمانده. زمانی که فکرش را هم نمی‌کردم، بی‌ آن که بخواهم، به پهنای صورت اشک ریختم. به هق هق افتادم. صدایم را زیر پتو خفه کردم. انتظارش را نداشتم اما هر کس نقطه‌ی شکننده‌ای در وجودش دارد. چیزی که من داشتم دلبستگی بود. 

یک قدم رو به جلو

حالم خوب نبود. چیزی از درون روحم را می‌خورد. احساس منزوی شدن، بی‌اهمیت بودن نسبت به تمام جهان، به تمام آدم‌هایش، در درونم شدت گرفته بود. می‌توانستم همه چیز را راحت‌تر از هر وقت رها کنم و بروم. رها کردم. رفتم. اما هنوز چیزی از درون روحم را می‌سوزاند. بازگشتم. به آن جا و آن‌ها که روزی خنده‌هایم در کنارشان گونه‌هایم را به درد آورده بود.

او راست می‌گفت. زمان ما را تغییر داده بود، به عقب رانده بود. اما نباید ما به جلو حرکت می‌کردیم؟ روزهایمان برای یک «حالت چطور است؟» هنوز جای خالی داشت.

من امشب یک قدم به جلو رفتم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات