آفتابی می‌خواهم برای همنشینی

شده‌ام شبیه گلدانی پشت پنجره، یکجانشین. در اتاقی تنگ و تاریک. روزهاست فقط درد دیده‌ام، درد کشیده‌ام. دست‌هایم را دراز کرده‌ام بلکه آفتاب را بدزدم و در این اتاق به همنشینی خود بنشانم. همهمه‌ی گنجشک‌ها و پچ پچ باد در گوش درختان را از پشت پنجره شنیده‌ام، بی‌گمان از سرنوشت شوم من می‌گویند. من فقط شنیده‌ام، هیچ ندیده‌ام. من با دردها قد کشیده‌ام. 

نام دیگر من درد است!

سردردهایم تمامی ندارند. بیش از 10 روز پشت سر هم. قرص‌ها را رها کردم، شاید امشب تا صبح درد بکشم. 

نگو فرق داری

وقتی که هست جرئتشو داری که بگی هنوز وابسته‌ش نیستی، هنوز نذاشتی دلت تا تهِ تهش جلو بره. کافیه قدر یه روز نباشه، قدر یه روز ازش بی‌خبر باشی؛ تازه اون هم یه روزی که کمتر از ٢۴ ساعته. به خودت میای میبینی کار از کار گذشته. نفهمیدی کی جونت گره خورده بهش، کی دلت رو گرو گذاشتی پیشش و حالا که نیست، آروم و قرارتم نیست. دیگه تپش‌های قلبت در اختیارت نیست، دیگه وقت بودنش و شنیدنش، لبخند نزدن در توانت نیست. 

عشق همین طور بی‌سر و صدا، مثل یه گاز نامرئی وارد ریه‌هات می‌شه و سلول به سلول تنت رو تصاحب می‌کنه. نگو من فرق دارم، اسیر شدنی نیستم؛ هستی. کافیه یک بار در دلت رو به روش باز کنی، میاد و می‌مونه و می‌شه صاحبخونه. حواست هست این در به روی کی باز می‌شه؟ 

درد کشیدن

بعضی دردها نمیان که زود برن، روزها پشت سر هم ممکنه بمونن. برنامه‌هاتو بهم بریزن، خسته و شاید گاهی ناامیدت کنن. ولی تو آدم تسلیم شدن نیستی. یاد می‌گیری با وجود درد دووم بیاری و ادامه بدی. رو به جلو قدم برداری، حتی اگه قدم‌هات کوچیک باشن. از هدف‌هات دست نکشی، هر چقدر هم که ازت دور باشن. تو درد می‌کشی که یاد بگیری. 

خارج از محدوده‌ی امن

اونجا که اولین قدم رو فراتر از محدوده امنت میذاری، نقطه شروع حال خوبت می‌شه. نقطه تغییر زندگی‌ت به همون سمت و سویی که می‌خوای. گاهی لازمه نترسی، سختی بکشی اما راهت رو پیدا کنی. 

رفتنی‌ها باید برن

آدم‌ها میان که یه روزی برن، هر چیزی ساخته می‌شه که یه روز خراب بشه. دست و پا زدن برای به زور نگه داشتنشون چیزی رو بهتر نمی‌کنه. باید با مسیر یکی شد و رفت. باید زندگی رو با سرانگشتان احساس لمس کرد، گاهی زبر و خشن به وقت دست کشیدن‌ها، گاهی لطیف و پرامید چون گونه‌های یک نوزاد.

پ. ن: کاش جوری باشیم که کسی از رفتنمون خوشحال نشه. 

وقتی که ماه سرک کشید

شب شده بود، توی باغ، کنار جوب نشسته بودیم. ماه تو آسمون نبود اما ستاره‌ها به تنهایی زیبایی شب رو به گردن گرفته بودن. صدای آتیش و سوختن شاخ و برگ‌های خشک روحمو آروم می‌کرد.

داشتیم چای آتیشی می‌خوردیم که ماه از پشت تپه سرک کشید. چند دقیقه نگذشته بود که داشت تو دل شب خودنمایی می‌کرد. کامل کامل بود، پرنور و زیبا. امشب رویایی بود. خیلی خیلی زیبا. 

درهم برهم

صبح نه چندان زود، اما با ورزش شروع شد. دو تا از کارهایی که مدام به تعویق می‌انداختم، انجام شد. دو قسمت هم سریال دیدم و باز در انتهای روز من بودم و ششمین روز سردرد. کاش دست از سرم برداره!

نیاز دارم بیشتر بخونمتون، اما چشم‌هام خسته‌تر از اینن که به میل من عمل کنن.

ببخشید که همه‌ش شدم غر. این وضعیت اصلاً باب میلم نیست. 

چرخه باطل

در چرخه‌ی باطلی گیر افتادم. ۵ روزه مدام درگیر سردرد می‌شم. مدام بی‌حالم. وقتی هم که باهاش مقابله می‌کنم و دست به عمل می‌زنم یه اتفاقی رخ میده. مثل امشب و مهمون‌هایی که یکباره تصمیم می‌گیرن بیان خونمون. نمی‌دونم کی میان و کی قراره برن و همین منو تو یه برزخ نگه داشته و از برنامه‌هام عقب انداخته. دیگه امونم داره می‌بره. شاید فردا به سحرخیزی و ورزش رو بیارم، شاید کامروا بشم! 

چرا این خستگی نمیره؟

خستگی همون حسیه که حتی وقتی هیچ کار ضروری‌ای برای انجام نداری و می‌تونی تا لنگ ظهر بخوابی و هیچ عجله‌ای نداشته باشی، باز هم سراغت میاد. می‌دونی همه چیز موقتیه و تموم می‌شه؛ دوباره وقت سختی کشیدن‌ها می‌رسه، دوباره خستگی‌های واقعی از راه می‌رسه.

این بی‌حالی و بی‌حسی این روزها از تنم در نمیره. عملاً بیکارم و هیچ کاری هم انجام نمی‌دم!

دیدی وقتی سرت شلوغه و مجبوری یک کار خاص رو انجام بدی و تا موعد مقرر براش آماده باشی، هزار جور ایده به ذهنت میاد، هزار جور کار هست که دلت می‌خواد انجام بدی؛ اما همین که اون فشار از روی شونه‌هات برداشته می‌شه دیگه حوصله هیچ چیزی نداری!

چی میشه که اینجوری میشه؟ 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات