تنها رفتن

یه روز که الان یادم نیست دقیقاً کی بود، یه ایده اومد تو سرم و رفتم دنبالش. آدمی نیستم که راضی بشم فکر و ایده‌هام خیلی راحت خاک بخورن، سعی می‌کنم عملیشون کنم حتی اگه به شکست منجر بشن. یه چیزی که برام تجربه شد تو این مدت این بود که جز خودم هیچ کس به این ایده‌ها اونقدر اهمیت نشون نمیده، اگه از کسی کمک بخوام کسی به اندازه من وقت نمی‌ذاره و نتیجه‌ش این میشه که پشیمون می‌شم از هر چی کمک خواستنه. ترجیح میدم کند پیش برم و تنها برم اما با خیال راحت و آروم که اگه کوتاهی‌ای هم رخ میده به خاطر شرایط سنگین روزهامه نه بی‌اهمیتی یک فرد دیگه نسبت به رویای من.

چیزی که امروز بهش رسیدم اینه که این تنها رفتن قراره خیلی سخت باشه، یه روزهایی باید درجا زد، یه روزها شاهد افت و سقوط بود. اما لحظه‌های قشنگ پیروزی هم وجود داره، نه؟ حتی مسیر هم گاهی خیلی قشنگ می‌شه. پس دلم رو به همین‌ها خوش می‌کنم و ادامه میدم. 

نبودن تو نبود خیلی چیزهاست

اینجا نیستی و هر ساعت، هر دقیقه، هر لحظه فکرت رهایم نمی‌کند. چیزی نمی‌گویم اما همیشه تو را اینجا می‌بینم، در خواب‌هایم حتی. هیچ وقت پیازها اشکم را در نمی‌آوردند اما امروز تا ته چشم‌هایم را سوزاندند و نبودنت را گریستم. ما خیلی وقت است در یک مکان نیستیم، نبودن را خوب بلدیم، خیال کنار هم بودن را بهتر. چرا اینگونه نبودنت عادت نمی‌شود؟ 

مرا ببر

به هر جای جهان رو بگردانی تاریکی هست، غم هست، دوری هست. دست‌هایم را بگیر. مرا ببر به شهر خیال و رویا‌؛ آن‌جا که شعر هست، بوسه هست، عشق هست. کاش دریچه‌ای بود برای سفر به دنیایی موازی. شاید آن‌جا قدری آسوده‌تر بودیم و امیدوارتر.

پ. ن: من این روزها برای فرار از این جهان، به فیلم و سریال رو آوردم. افکارم در تلاطم‌اند و فرصت بارش به آن‌ها نمی‌دهم. کاش اینقدر بی‌رحم نباشم در قبالشان. 

باور

باید کسی باشد تا باورت کند. وقتی نگرانی در چشم‌هایت پیچ و تاب می‌خورد، وقتی دستانت سرد و لرزان است، وقتی نگاه آدم‌ها از تو برمی‌گردد، باید کسی باشد تا در آغوشت بگیرد؛ در چشم‌هایت بنگرد و بی هیچ واژه و کلامی باورت کند.

باید چشم‌هایمان تمام حرف‌ها را بگویند. 

اسکویید گیم

پول، کثیف و چرک و پسته، وقتی آدمی براش دست به هر کار کثیفی می‌زنه. البته پول که خودش کاری نکرده، این آدمه که حریص و سیری ناپذیره. برای لذت و خودخواهیش، چشم‌هاشو به روی همه چیز می‌بنده.

کاش بنده‌ی این حرص و طمع نباشم.

پ. ن: در انتهای قسمت هشتم سریال اسکویید گیم. پر از حس خشم. 

رفاقت باید اینجوری باشه

چقدر خوبه کسی رو داشته باشی که از موفقیتش عمیقاً شاد بشی. انگار خودت توی سالن مسابقه بودی و درخشیدی. انگار خودت بودی که برنده شدی. و چقدر خوبه کسی رو داشته باشی که از موفقیتت چنین احساسی داشته باشه.

امشب براش خوشحالم، خیلی خیلی زیاد. بهش ایمان دارم. یه روز می‌درخشه و اون روز خیلی دور نیست. 

لحظه‌ی الهام بخش

من بعد از تموم کردن یه فیلم، یه سریال و یه کتاب، درگیر لحظه‌ای می‌شم که نمی‌دونم اسمش رو باید چی گذاشت. این از الهام بخش‌ترین لحظه‌های منه و الان که رد اشک روی گونه‌هام خشک شده و به دو ساعتی که گذشت فکر می‌کنم، از ته دل احساس رضایت می‌کنم که این دو ساعت رو جای هر کار بیهوده‌ی دیگه، با دیدن این فیلم لذت بردم و به این لحظه رسیدم.

کاش بتونم تا لحظه‌ای که زنده‌م این چندتا رفیق رو از خودم دور نکنم؛ فیلم و سریال، کتاب، نوشتن. 

اطرافیان ما

یه چیزایی دست ما نیست. مثل شهری که توی اون به دنیا میایم، خانواده‌ای که داریم، شکل و شمایلمون و حتی گاهی آدم‌هایی که در اطرافمونن ! شاید بشه گفت مورد آخر دست خودمونه اما نه کاملاً ! نمی‌شه از فامیل و دوست و آشنای بقیه‌ی اعضای خانواده فرار کرد. نمی‌شه حبس شد توی اتاق و با هیچ کس هم کلام نشد. اگه شانس بودن در کنار آدم‌های فهمیده، عاقل و مهربون رو داریم قدر بدونیم یا حداقل سعی کنیم خودمون یکی از اونها باشیم. زندگی رو برای اطرافیانمون به یه محیط ناامن و نامطلوب تبدیل نکنیم.

جهان من

چنین شب‌هایی حس می‌کنم محدوده افکار و دغدغه‌های من خیلی محدوده و تازه پی می‌برم چقدر راه دارم که برم، چقدر باید در تحرک باشم، چقدر جهان من گسترده‌ست و من نمی‌دیدمش.

این شب‌ها و این حرف‌ها رو دوست دارم. 

در آرزوی آفتاب

من همان گلدان درد کشیده‌ی یکه و تنها، در پشت پنجره‌ی اتاقی تنگ و تاریکم. من آفتاب را ندیده‌ام، تنها رد لبخندش را هر صبح روی دیوار رنگ و رو رفته‌ی اتاق به نظاره نشسته‌ام. من با همان لبخند، با همان باریکه‌ی نور، شیفته‌اش شده‌ام.
از نسیم مهاجری که از دریچه‌ی این اتاق عبور می‌کرد نشانی از صاحب آن لبخند جستم، نامش را پرسیدم و چون دریافت که چگونه در آرزوی دیدارش مشتاق و بی‌قرارم، به ریشه‌هایم خندید و رفت.
من همهمه‌ی گنجشک‌ها و پچ پچ باد را در گوش درختان شنیده‌ام. بی‌شک دیوانگی‌ام را نقل محافلشان کرده‌اند.
هر چه می‌خواهند بگویند‌؛ برای من ریشه در خاک و پای بسته در این اتاق هراسی نیست، ترسی نیست. دست دراز می‌کنم، شاید که دستم را بگیرد، شاید به رویم بخندد.
باز به لبخندش می‌اندیشم و شوق دیدار در آوندهایم می‌چرخد. حس می‌کنم حالا به جای قلب در سینه‌ام خور‌شید دارم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات