فردا باید خوب‌تر باشه

با اینکه سرم گیج میره اما همچنان دارم ادامه می‌دم. هر بار که بیشتر تلاش می‌کنم، توی گوش خودم می‌گم «بیشتر از این هم می‌تونی!» و دیگه راضی نمی‌شم. مثل قبل مغرور نمی‌شم و بعد یه روز خوب، افت نمی‌کنم. امروز خوب بود. فردا باید خوب‌تر باشه. 

به تماشا نشستن آسمان

ساعت ٩ شب بود. روی بهارخواب دراز کشیده بودم و همون طور که یه دستم زیر سرم بود و با یه دست دیگه مانع نور لامپ شده بودم، ستاره‌ها رو تماشا می‌کردم. از آخرین باری که چنین حسی رو تجربه کرده بودم خیلی خیلی سال می‌گذره؛ اونقدر که یادم نمیاد کی بود!
صدای باد لابه‌لای شاخ و برگ درختای حیاط، صدای ضعیف ماشین‌ها از دور، صدای جیغ و حرف زدن دو تا بچه و حتی صدای روضه خوندن ضعیفی از دور به گوش می‌رسید. ظاهراً نباید انتظار آرامش داشت از این همه شلوغی و درهمی، اما همین زیباش کرده بود. حس در جریان بودن زندگی، آرامش شب و دیدن ستاره‌ها، از یادم برد که تا همین چند دقیقه‌ی قبل چشمام از خستگی می‌سوخت.
اون لحظه دلم فقط رهایی خواست، اونقدر که بتونم یه شب دراز بکشم و ستاره‌ها رو تماشا کنم و ته ذهنم به این فکر نکنم که زمان داره می‌گذره و عقب می‌مونم!

باید ادامه داد

بی‌قرارم! از انگشتهام که موقع درس خوندن مدام لای موهام میپیچن کاملاً مشهوده. دارم هر کاری که از دستم برمیاد انجام میدم تا شرمنده خودم و اینهمه روزهایی که تا الان به سختی گذشت نباشم. خدا رو شکر هنور بدنم انرژی داره، هنوز می‌تونم راهمو پیدا کنم و یه وقتا می‌گم کاش این روزها بیشتر از 24 ساعت بود. من سعی می‌کنم روز به روز بهتر باشم و کاش تا روز موعود به قله‌ی خودم برسم، باید تا اون وقت جا نزنم و دووم بیارم. 

سختی این روزها

درست وقتی که اراده می‌کنم از عشق فاصله بگیرم، روی آزمونی که در پیش دارم بیشتر متمرکز بشم، خیالاتم شدت می‌گیرن! توقف ناپذیر می‌شن! این سخت‌ترش می‌کنه اما باید تحملش کنم.

برنامه تا هفته دیگه همین وقت نوشتن از حس اون روزمه. تا بالاخره آزمون بگذره و نفس بکشم. بنویسم و سیر نشم. 

مرغ مهاجر

از آدم بودن خسته شدم. چی می‌شه تو یه جهان دیگه جای دایناسورا این آدما باشن که منقرض می‌شن؟! اونوقت چی می‌شه یه پرنده باشم، با بال‌های نقره‌ای و براق؟ کنار یه دریاچه‌ی آروم لونه بسازم. هر طلوع و غروب آب‌های پولک نشون دریاچه رو تماشا کنم، باد لای پرهام بچرخه و تو سکوت فضا بهت فکر کنم. شاید تو هم یه پرنده شده باشی، شاید یه روز بخوای پرواز روی دریاچه‌ی منو امتحان کنی. اونوقت منو روی درخت بلنده میبینی نه؟ میای پیشم بشینیم تا خود صبح، شونه به شونه‌ی هم حرف بزنیم؟ نکنه منو یادت بره! نکنه پرنده نباشی! 
اگه تو هم پرنده نباشی، من می‌رم. کوچ می‌کنم. می‌شم یه مرغ مهاجر. پرواز و دل کندن و رفتن برام آسون می‌شه، تو وجودمه، نه یه آرزو و خیال.
سفر می‌کنم. دور می‌شم. با خیالت. 

ریشه‌ی من

«مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته می‌شه؟» همین الان اتفاقی چشمم به این جمله خورد. تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه گمونم یه تیکه از ترانه‌های مرتضی پاشایی باشه. اینش مهم نیست، مهم چیز دیگه‌ست. این یه جمله منو به عمق حس این لحظه‌م برد. به یاد تمام تلاش‌هایی انداخت که بی‌نتیجه بود ولی تسلیم نشدم و ادامه دادم، به یاد تمام ایرادهایی که از کارم شنیدم و باز هم ازش دست نکشیدم. حالا امروز نور و روشنی رو از پسشون می‌بینم. 

هنوز کلی راه دارم که قراره سخت باشن برام، گاهی زمین بخورم، خسته بشم، چیزهایی که دوست ندارم رو بشنوم. اما من فقط خودم رو دارم و همین رویاها رو. چه ساقه‌هام زرد باشن و لب مرز شکست باشم، چه مثل امروز سبز و سرحال، باز هم این منم، با همین ریشه. 

آره. مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟ 

آرزوهای محال

من از آدم بودن خسته ام. می‌شود کمی پرنده باشم؟ 

خستگی جرم نیست

درونم می‌سوزد. جای قلبم در سینه تنگ شده و با هر نفس فشاری بر روی قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند. شاید از عوارض قرصی باشد که برای سردردم خورده‌ام. اما خلاصه‌اش این است، من خسته‌ام. من حق خسته شدن و شناور ماندن روی آب را دارم. حق دارم نفس بگیرم، کمتر دست و پا بزنم، بایستم و مسیر پیش رو را از دیده بگذرانم. من خسته‌ام و خستگی جرم نیست. 

لذت غالب شدن

طی مسئولیت‌هایی که قبول کردم باید یک سری مطالب با موضوع مشخص بنویسم اما اونقدر تمام فکر و ذهنم معطوف به برنامه‌ها و درس خوندنمه که انگار چشمه‌ی خلاقیت و ذوق و احساس مغزم خشکیده! روز به روز دارم رکورد ساعت مطالعه و تعداد تستم رو میشکنم و این عمیقاً منو سر کیف میاره. وقت برای از عشق نوشتن بسیاره اما چنین شب‌هایی که این چنین مسرور از تلاش‌هام باشم و بخوام ازش بنویسم کم پیش میاد.

گاهی باید نترسید و درگیر شد با تمام سختی‌ها و ترس‌ها، شیرینی غالب شدن بهشون خیلی دلچسب‌تر از نبود این سختی‌هاست. 

مبهم اما روشن

تنها توی هال نشستم، هوهوی باد لابه‌لای شاخ و برگ درختهای توی حیاط به گوش میرسه. صدای تیک تاک ساعت، و گهگاهی موتورهای توی خیابون سکوت خونه رو میشکنه. کتاب‌ها و برنامه‌م جلوم پهن شده‌ن و به چیزهایی که باید بخونم و برنامه‌هایی که باید تیک بخورن فکر می‌کنم. آینده کمی برام گنگ و مبهمه. نمی‌دونم می‌تونم به خوبی از پسش بربیام یا نه. سعی می‌کنم زیاد به نتیجه فکر نکنم، مهم این لحظه‌ ست که دوباره با رضایت روزم رو به اتمام رسوندم. مهم فرداست که دوباره با تمام توان تلاش می‌کنم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات