روزی که طلسم‌ها شکست

میشه گفت امروز تا حدی معجزه کردم! بیشتر از همیشه درس خوندم، درسی که ازش فرار می‌کردم رو خوندم، کتاب غیر درسی خوندم، بازی کردم، استراحت کردم و الان در حال نوشتنم. خسته نیستم، رضایت عجیبی تو وجودمه و کاش همه‌ی این‌ها محدود به امروز نباشه. من فرصت بیشتری می‌خوام برای بهتر و بهتر شدن. برای بیشتر تلاش کردن و خسته نشدن. 

کاش

کاش صبح که از خواب بیدار میشم بتونم معجزه کنم، هم زیاد درس بخونم، هم بتونم بیشتر بخونم و بنویسم! نمی‌دونم اینهمه ساعتی که از دست میدم و بیهوده می‌گذرن کجا میرن؟ کاش فردا بتونم معجزه کنم! 

تغییرات و شادی‌ها

به نظر من زندگی شدیداً با همین تغییراتشه که زیباست. وقتی به یه مکان جدید میری، وارد یه مسئولیت جدید میشی، در مسیر جدیدی تلاش می‌کنی، با آدم‌های جدیدی آشنا میشی و... .
یه لحظه فکر کن قرار باشه تا آخرش همه چیز یه شکل بگذره، حتی اگه در نهایت آرامش باشه، اصلاً زیبا نیست؛ حداقل برای من.
برای من حتی دردها زیبا می‌شن وقتی در نبودشون عمیق‌تر نفس می‌کشم، بیشتر قدر لحظه‌مو می‌دونم، بیخیال‌تر پیش می‌رم و... . 

امروز احساس کردم حتی اگه این تغییر مکان منو از دوستام جدا کرد؛ اما اعضای خانواده‌م خوشحال‌ترن، پرانرژی‌ترن، امیدوارترن؛ و من با شادی اون‌ها عمیقاً شادم.

من با آغوش باز پذیرای تغییراتم، حتی اگه در نگاه اول برام دلهره‌آور یا ناخوشایند باشن؛ من می‌تونم از دلشون لحظه‌های خوبو بیرون بکشم. 

جز این نگنجد در بیان!

ما از درد لبریز و دوباره تهی خواهیم شد. 

خونه

خونه جدید پر از ذوقه، پر از هیجانه. به آدم حس شروع دوباره میده، حس اینکه این بار همه چیز خوب می‌گذره. اما خونه‌ی نو هم یه روز برامون عادی میشه. گوشه گوشه‌ش پر از خاطره و اتفاق میشه. دوباره بهش دل می‌بندیم، وابسته می‌شیم. برای همین مهم نیست کجا باشیم، خونه با آدماش خونه میشه. 

برگشتیم

ده سال قبل بود، این که بگویم چگونه شروع شد داستانی بس دور و دراز است. اما در نهایت، ما آمدیم. آمدیم که من هفت سال از زندگی‌ام با فرزانگان نیشابور گره بخورد، با دوستی‌هایی فراموش نشدنی که آن جا شکل گرفت. 
حالا من به آن شهری که در ابتدا با تک تک دیوارها و خیابان‌هایش غریبه بودم، وابسته شده‌ام. کوچه‌ها و خیابان‌هایش، کافه‌ها و پارک‌هایش، همه ردی از خاطرات من دارند.
می‌دانستم همیشگی نیست، می‌دانستم روزی تمام خواهد شد. اما گمان نمی‌کردم اینگونه تمام شود.
بلوار معلم و آموزگار و غزالی، سمپاد و فرزانگان و تمام آدم‌هایش، خیابان نور و فضل و دارایی، پارک لاله و قلم و ارغوان، کتابخانه الغدیر و حتی همان یک باری که کتابخانه شریعتی رفتم، اتوبوس‌های خط 3 و 14، خیام و عطار و فرهنگ‌سرای سیمرغ. و چندین و چندین مکان و اتفاق که هرگز از یادم نخواهند رفت. 
من آن جا زندگی کردم، بزرگ شدم، قد کشیدم، رویا بافتم، شاد بودم، رنج کشیدم. 
حالا دیگری خبری از دو مقصد داشتن در دو انتهای یک جاده نیست. دیگر هر جا بروم باید به این خانه برگردم. شبهای جاده‌ای درود به نیشابور و رقص نورهای دور، پشت پنجره‌ی ماشین، در حالی که می‌دانستم خانه‌ انتظارمان را می‌کشد، تمام شد. 
تمام این ده سال، دوره‌ای از زندگی من بود که اگر اینگونه رخ نمی‌داد نمی‌دانستم مسیر زندگی‌ام به کدام سمت و سو می‌رفت. من از این تجربه عمیقاً راضی‌ام. سختی‌هایش را دیدم، شیرینی‌هایش را چشیدم و اکنون وقت دل بریدن است. 
همه چیز در این دنیا رو به زوال می‌رود، به جز تجربه‌ها و خاطره‌هایی که برای هم ساختیم. 
تکه‌ای از قلب من در آن شهر و در میان آدم‌هایی که دوستشان دارم، جا خواهد ماند. برای همیشه.

عیبی ندارد

به خودم: عیبی ندارد اگر حالت خوب نیست. من باز هم دوستت دارم. همین. 

چیزی نمانده به رفتن

کلمات در ذهنم خشکیده‌اند، جریان متلاطم ایده‌ها و داستان پردازی‌هایش رو به افول‌اند. روی تخت می‌نشینم و زل می‌زنم به انتهای خالی اتاق، به پنجره‌ی بی‌پرده‌ی تنها مانده در گوشه‌اش.

همانقدر که از این فضا خسته‌ام، دلبسته‌اش نیز هستم. می‌خواهم در این وضعیت نباشم و در عین حال جای دیگری را نمی‌خواهم! خواب در این گوشه‌ی اتاق که برای اولین بار تجربه‌اش می‌کنم، شدیداً دلچسب است. اصلاً شاید گوشه‌گیری چیز خوبی ست. همانقدر که فضای گوشه‌های خانه زیباتر و امن‌تر است. من با تمام بیزاری‌ام از دیوارهای این خانه، دوستش دارم؛ چرا که در آن بود که عاشق شدم، در آن بود که رویا بافتم و در آن بود که رنج‌های عمیقی را تجربه کردم.

به انتهای خالی اتاق زل می‌زنم و ترس دل کندن و رفتن، روی پوستم خراش می‌اندازد. 

دلتنگی عاشقانه

دلتنگی ربطی به مدتی که از آخرین دیدار گذشته، ندارد. مهم نیست همین دیروز دیدار رخ داده باشد یا یک ماه قبل یا حتی یک سال و بیشتر. دلتنگی رابطه‌ی عجیب و مستقیمی با میزان دلبستگی ما به هم دارد. حتی اگر همین یک ساعت قبل صدایش را شنیده باشی، در چشم‌هایش نگاه کرده باشی، باز در نبودش دلتنگ می‌شوی. و آخ اگر چنین دلتنگی‌هایی به درازا بکشد. پوست تنت می‌شود و در زیر فشار لباسی که به تنت تنگ شده و هر لحظه انتظار پوست انداختن را می‌کشی، ذره ذره جان می‌دهی.

و تنها آغوش جان‌های رفته را برمی‌گرداند. 

در سکوت تلاش کن

شاید برای شما هم رخ داده باشه وقتی درباره‌ی یک مسئله با دیگران حرف می‌زنیم، چیزی نمی‌گذره که همه چیز برعکس می‌شه! مخصوصاً در موارد خوب! چندین روز پشت سر هم عالی تلاش می‌کنی و وقتی درباره‌ش با یک نفر حرف می‌زنی، فردا یه مشکلی رخ میده که اون زنجیره‌ی عالی بودن رو قطع کنه. وقتی چندین روز پشت سر هم نشونه‌هایی برای رسیدن به هدفت می‌بینی، همینکه درباره‌ش با یک نفر حرف می‌زنی، نشونه‌ها متوقف می‌شن! شاید برای همینه می‌ترسم از رویاهام بنویسم یا با کسی حرف بزنم. ترجیح می‌دم فقط تلاش کنم و نتیجه‌ی تلاش‌هام، صدای من بشه. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات