فدا کردن‌ها

گاهی لازمه برای رسیدن به چیزهایی که می‌خوایم و داشتن چیزهایی که نداریم، از بعضی داشته‌هامون بگذریم. لازمه تفریحاتمون رو کم کنیم و بیشتر درس بخونیم تا توی آزمون موفق باشیم. لازمه کمتر وقتمون رو تو فضای مجازی تلف کنیم تا وقت بیشتری برای کتاب خوندن داشته باشیم. حتی گاهی لازمه از بعضی آدم‌ها دور بشیم تا آرامش روانی بیشتری داشته باشیم.

مثال زیاده، مهم اصل پذیرش این داستانه. این که گاهی نمیشه همه چیزو با هم داشت. باید چیزهای کم اهمیت رو برای چیزهای مهم‌تر فدا کرد. دارم برای خودم فداکاری می‌کنم و به گرفتن نتیجه خوب ایمان دارم. ✨

تغییر مو تا تغییر روح!

یادمه بچه که بودم موهای پرپشت و خوش حالتی داشتم، نه صاف بود نه فر. حالت دار و مواج. به خاطر فشارهای درس و مدرسه حجم موهام کم و کمتر شد. انواع شامپوها رو امتحان می‌کردم که موهام خراب‌تر نشن و تاثیر خاصی هم نداشت. روزها گذشت و حالا اما موهایی دارم کاملاً فر! هنوز اثرات خرابی‌ها باقی مونده و یه قسمتاییش وز می‌شن. من موهامو دوست دارم همین طور که الان هست یا هر طور که قراره در آینده باشه. اما قصدم از گفتن این حرف‌ها چیز دیگه‌ای بود. وقتی ظاهر ما می‌تونه اینقدر متغیر باشه و به مرور زمان تغییر کنه چرا روحمون نتونه؟ چرا ذهنمون نتونه؟ من دائماً در حال تغییرم و این تغییرهای رو به صعود رو شدیداً دوست دارم. 

پس از دوندگی‌های هر روزه

وقتی بعد از یه روز دوندگی و تلاش، با کلی خستگی اما رضایت به شب می‌رسم دیگه نایی برای پاداش دادن به خودم ندارم. فرصتی برای قدردانی از خودم ندارم و فردا دوباره باید دوندگی رو از سر بگیرم. می‌ترسم روزها همین طور بگذره و یادم بره حواسم به دلم هم باشه، یادم بره یک ساعت بی‌فکر و دغدغه بودن یعنی چه. من تلاشمو می‌کنم که یادم نره، تو هم یادت بمونه هیچ چیز ارزش از بین بردن سلامتی و خنده هاتو نداره. 

ماجرای خفاش

زندگی میتونه هنوز پر از جزئیات زیبا باشه و باعث شه باز هم برای رسیدن به چیزهایی که نداشتی و تجربه کردن چیزهایی که تا الان ندیدی ذوق داشته باشی. امروز برای اولین بار یه خفاش دیدم، البته خفاشی که مرده و خشک شده بود! اما همین تجربه کردنش و از نزدیک دیدنش حس عجیبی بهم داد. حالا چه حسی قراره داشته باشم اگه برسم به چیزایی که دلم دوستشون داره؟ حتماً خیلی قشنگ‌تر و شیرین‌تر از حس امروزه حتی! و این ها قرار نیست آرزوهای بزرگ و دست نیافتنی باشن. همین جزئیات کوچیک اما کمیاب برای امیدواری من کافیه. 

پ.ن: عکس خفاش اینجا.

ته این روزها چی میشه؟

یه وقتایی گره میفته به کارمون، هی نمیشه و نمیشه! ولی تهش قشنگ می‌شه، مگه نه؟ ته این روزهای درهم و برهم، به آرامش می‌رسیم، مگه نه؟ تو بگو تا من باور کنم این روزها، این شکلی که هست تموم نمیشه. 

تک بعدی نبودن

دلم می‌خواد یه روزی برسه کل درگیری من با کنکور در حد دیدن چند تا تیتر خبری باشه. مجبور نباشم در حالی که از کنکور بدم میاد مشاوره کنکور بدم تا با هزینه‌ای که می‌گیرم ظاهراً اندکی مستقل بشم!

کاش می‌شد از هنرم به جایی برسم، از رنگ‌ها، از کلمات. می‌دونم در طول مسیری که در پیش گرفتم و رشته‌ای که می‌خونم قراره درد و رنج آدم‌ها رو ببینم و روحم آزرده بشه، و در عین حال یه وقتایی حتی فحش بخورم. :)))

برای همین انتخاب کردم تک بعدی نباشم. من رنگ و واژه‌ها رو انتخاب کردم و کاش از این‌ها به جایی برسم. 

خاک حاصل خیز وجود ما

یه چیزهایی سخته ولی همین سختی‌ها باعث حاصل خیزی وجود ما می‌شه. اگه رسیدن ساده بود شاید اینقدر بابتش خوشحال نمی‌شدیم. همین عبور از سختی‌هاست که به ما جرئت و جسارت و حس بهتری می‌ده. این سختی‌ها همیشه همراه ما هستن، از همون بچگی تا وقتی که بخوایم همه‌ی دنیا و آدم‌هاش رو بذاریم و بریم. 

چرا اینا رو گفتم؟ نزدیک اعلام نتایج کنکوره و یاد اون روزهای خودم افتادم. من دوبار تجربه ش کردم. یک بار با حس تلخی و شکست، یک بار با دیدن اشک شوق‌های مامان. نمی‌خوام بگم دانشگاه چیز خاصی نیست و از این حرفا، نه ! برای یه جوون 18 ، 19 ساله، دانشگاه نقطه تغییر زندگیشه! برای همین مهمه و استرس زاش می‌کنه. اما باید بدونیم وقتی در تلاش کردن کوتاهی نکنیم و از سختی‌ها فرار نکنیم، در هر مسیری که باشیم در حال حاصل خیز شدنیم. هر خاک حاصل خیزی مناسب یه سری محصول و نتایج خاصه؛ تو می‌تونی موفق باشی در مسیر منحصر به فرد خودت. مسیری رو پیدا کن که توش خوشحال‌تری.

دیروزی که جا ماندم

دیروز پنج‌شنبه بود. عصر، حدود ساعت ۶. روی پله‌های حیاط نشسته بودم و به صدای باد، لابه‌لای شاخ و برگ درختان، و آهنگ برخورد ایرانیت‌های روی دیوار که مثلاً جلوی دید همسایه به حیاط را گرفته بودند، گوش می‌دادم. برای لحظه‌ای به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. سرشار از لذت آن لحظه بودم و مدهوش از هوای تازه. نه ماسکی در کار بود، نه اجباری بر مخفی کردن تیشرتم زیر مانتو! نسیمی بازوانم رو نوازش می‌کرد و امید می‌داد.

شب شد. من غرق در اتفاقات آن روز. جا ماندم! اینکه چقدر مهم بود را من باید می‌گفتم. وقتی ساعت ١ دقیقه بامداد را دیدم و یادم آمد اینجا را از یاد برده بودم، اندوهگین شدم و خجالت زده. فکر می‌کنم همین کافی بود و باید رهایش می‌کردم. مگر نه اینکه من این کار را برای شادی خود بنا کرده بودم؟

نمی‌دانیم چه خواهد شد

در خیابان بودیم. ظاهراً آدم‌ها همان آدم‌های روزگار گذشته بودند، در تکاپو، در حال خرید. اما چه کسی می‌داند در دل‌هاشان چه می‌گذشت؟ در سرهاشان چه؟ آیا می‌دانند فردا چه در انتظارشان است؟ هیچ کداممان نمی‌دانیم. یاد گرفته‌ایم سازگار شویم، با ندانستن‌ها، نشدن‌ها. دل بستیم و دل برکندیم و یاد گرفتیم دلبستن به روزهای خوب درد دارد. ما نمی‌دانیم چه خواهد شد. ما فقط خودمان را داریم. 

حرف بزنیم

باید باشی و بنشینیم و حرف بزنیم. از ایده‌ها، آرمان‌ها، اهداف و هر چیزی فراتر از روزمرگی‌هایمان. آدم‌ها فکر می‌کنند تمام عشق در نوازش و آغوش و بوسه خلاصه می‌شود، در دوستت دارم گفتن‌ها. من این شور عجیب متمایل شدن به زندگی را با حرف‌ زدن‌هایمان حس می‌کنم. حرف بزنیم از چیزهایی که دیگران به فکرشان هم نمی‌رسد. من نگاهت می‌کنم و تو حرف بزن. کاش فقط به وقت شنیدن حرف‌هایت، در چشمانت غرق نشده باشم، باید با خود جلیقه بیاورم! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات