تکرار لذت بخش

هر چقدر هم که دو آدم به دوست داشتن یکدیگر باور داشته باشند، باز هم نیاز دارند به تکرار هر روزه‌ی عشق. به نگاهی از سر مهر و کلامی از روی محبت. ما نیازمندیم به یادآوری دوست داشته شدن، مورد عشق و توجه واقع شدن. ما محتاجیم به گرمای صمیمیت و عشق، که اگر نباشد سرمای رخدادهای زمانه قلبمان را منجمد می‌کند. بیا تکرارش کنیم، با نگاهمان، صدایمان، کلاممان. عشق باید در رگ و روح واژه‌هایمان بپیچد. 

مسابقه دو

در انتهای یک روز شلوغ اما دلچسب، نمی‌دانم به خوشی‌هایی که گذراندیم فکر کنم یا هر روز عقب ماندنم. یکی نیست بگوید عقب ماندن از چه، عقب ماندن از که؟ زندگی را یک مسابقه دو کرده‌ایم و خوشی‌هایمان را می‌سوزانیم که عقب نمانیم! قرار است به کجا برسیم؟ امروز نشد، فردا را که از ما دریغ نکرده‌اند. فردایی هم اگر نبود چه بهتر، حسرت از دست رفتن امروز را نداریم.

صدایم بزن

صدایم در گلو حبس شد، آنجا که باید اسمت را فریاد می‌زدم. آنجا که باید نامت روی لب‌هایم می‌نشست و تو سر برمی‌گرداندی به سمتم. من ترسیده بودم، هراس داشتم از لحظه‌ای که نام تو سکوت فضا را بشکند. اینک اما منِ وادار شده به سکوت، به صدای تو محتاجم. که نامم را از دهان تو بشنوم و نفهمم چگونه به سویت پرواز کنم. ندانم پس از آن زمان چگونه خواهد گذشت. من محتاجم و مگر خدا نگاهی به قلب خسته‌ام بیندازد. 

مهم اینه

در هر روز بی‌ثمری حداقل یک نکته مثبت پیدا میشه. مثلاً همینکه امروز حرف دلمو زدم. مهم نیست اگه خیلی کارای دیگه‌م رو نکردم. این خودش یه قدم خیلی خیلی بزرگ بود برای من. و برای باقی چیزها مهم اینه فردا مثل امروز تکرار نشه. 

ما خودمون رو ‌هم نمی‌شناسیم!

ما آدم‌ها همون چیزی رو که دلمون بخواد نشون بقیه می‌دیم. می‌خواد شادی‌هامون باشه، غم‌هامون باشه، دارایی‌هامون باشه یا هر چیز دیگه. ما گاهی وقت‌ها حتی توانایی دیدن همه‌ی جنبه‌ها و بُعدهای مختلف زندگی صمیمی‌ترین دوست‌هامون رو هم نداریم، چه برسه به آدم‌هایی که از طریق یه صفحه مجازی دنبال می‌کنیم. تو فقط همون بخشی از زندگی من رو می‌بینی که من انتخاب کردم! و زندگی تمام ما همینه. حتی معروف‌ترین آدم‌ها. حتی همون‌هایی که بعضی‌ها متعصبانه الگوی خودشون قرار می‌دن و کورکورانه دنبالشون می‌کنن.

ما خیلی چیزها رو درباره‌ی هم نمی‌دونیم و قضاوت کردن‌هامون، الگو برداری کردن افراطی و به دور از استفاده از عقل و درک خودمون، مقایسه کردن‌هامون، حسادت‌هامون و همه‌ی اینها بر پایه‌ی بخش عظیمی از ندونستن‌هامون رخ میده! 

ما خیلی وقت‌ها خودمون رو هم درست نمی‌شناسیم و انتظار داریم با شناختن دیگران به جایی برسیم! 

دوستی‌های حقیقی

از مدت‌ها قبل برنامه می‌چیدم با یکی از دوستام برم بیرون و هر بار یه اتفاقی میفتاد که باعث میشد بهم بخوره. حتی همین امروز که دیگه فکر می‌کردم همه چیز درسته! اما در طی یک برنامه سریع و چند ساعته قرار شد با سه تا دیگه از دوستای محبوبم بریم پیتزا. :)) و باعث شد یکی دیگه از قشنگ‌ترین روزهام رقم بخوره.

اینش برام قشنگه که برنامه‌ها و اتفاقات پیش‌بینی نشده، خیلی بهتر می‌گذره و پر از خنده ست. اونقدر که از همون لحظه لذت می‌برم و حتی به بهانه عکس، گوشی از کیفم بیرون نمیاد. من تک تک لحظه‌ها رو کنارشون می‌خندم و از خنده دل درد می‌گیرم. دوستی باید همین باشه. بی‌استرس، بی‌سانسور، شریک در غم و شادی‌های هم. از ختم قرآن برای عزیز از دست رفته یکی از بچه‌ها، تا پیتزا خوردن و خنده‌های بین راهمون. از کیک و موز خوردن رو چمنای پارک تا کتلت و پفک خوردن تو خونه یکی از بچه‌ها. من این خودمون بودن رو که هیچ کس جز ما نمیبینه به همه چی ترجیح میدم.

پس بیخود با ظاهر شیک و با کلاس و پر از قربون صدقه‌ی پست و استوری‌های اینستاگرامی، دوستی‌هاتون رو مقایسه نکنید. :)) 

دوست داشتنی با طعم اجبار

یه وقتایی حتی کارهایی که دوستشون داریم و در دسته‌ی علاقه‌مندی‌های ما جا می‌گیرن، برای ما سخت و مشکل و طاقت فرسا می‌شن. همون وقتایی که مجبوریم از روی زور و اجبار انجامشون بدیم. همون وقتایی که باید کیفیت رو فدای سرعت کنیم تا عقب نمونیم.

تا جایی که توانایی انتخاب داشته باشم سعی می‌کنم دوست داشتنی‌هامو برای خودم تبدیل به عذاب نکنم و نذارم کارم به اونجا بکشه، اما یه جاها هم مجبوریم. کاش چنین اجبارهای بی‌منفعتی در دنیا نبود. 

نیمه‌کاره و ناتمام

من از بیهودگی و بی‌رمقی روزهایم به تو پناه آورده بودم. از تنهایی گریخته و در آغوش تو خود را یافته بودم. حالا وقتی که نیستی جای خالی بزرگی را در کنارم حس می‌کنم. من بی تو ناتمام و نیمه‌کاره ام. در انزاوی خود فرو می‌روم و چشم به راهت می‌مانم. نه اینکه بی تو ضعیف باشم و بشکنم، نه! من با تو قوی‌ترین و شادترینم. 

کفشدوزک

و شاید زیبایی در همین تضاد و تکمیل شدن‌هاست. گاهی چون رد کفشدوزکی بر سبزینه‌های برگی، گاهی چون سایه روشن‌های سر ظهر روی قالی.

پ. ن: چون الان امکان آپلود عکس ندارم تصویر رو اینجا ببینید. 

زندگی ماشینی ما

تو زندگی، من و تو ماشین‌هایی هستیم که گاهی تو یک جاده و گاهی هم تو مسیرها و جاده‌های متفاوتی در حال حرکتیم. تو این مسیر ممکنه ماشین‌های زیادی همسفر ما باشن که یه جاهایی مسیرشون از ما جدا میشه یا اینکه وسط راه به ما میپیوندن. 
تو هر مسیر هم مناظر مختلفی رو می‌بینیم، از درختای سرسبز گرفته تا کوه و بیابون و ساختمون‌های سر به فلک کشیده. اگه نگاهمون بیش از حد به اطراف و باقی ماشین‌ها باشه ممکنه واژگون بشیم و آسیب ببینیم.
یه جاهایی هم هست که ممکنه بعضی ماشین‌ها جلوی راهمون باشن و سرعتمونو کم کنن. باید ازشون سبقت گرفت و گذر کرد. نباید بذاریم چیزی مانع سرعت مناسب ما در زندگی یا آسیب دیدنمون بشه.
تو مسیر ما کلی ماشین و درخت و منظره هست. قرار نیست تک تکشون رو نگاه کنیم، قراره نگاه ما روی جاده‌ی اصلی زندگیمون باشه و از مسیری که در حال طی کردنش هستیم لذت ببریم.
یه جاهایی ممکنه پشت چراغ قرمز بمونیم، بنزینمون تموم بشه، پنچر بشیم، لازم باشه تعمیر بشیم و برای مدت کوتاهی توقف کنیم اما هدف یک ماشین حرکت کردنه، زندگیش با چرخیدن لاستیک هاش روی جاده‌های آسفالت و خاکی معنا پیدا می‌کنه. خلق نشده که یه گوشه بیفته و خاک بخوره و بی استفاده فرسوده بشه.
بیا اگه یه جایی از مسیر زندگیمون خسته شدیم، دلخور شدیم، جایی در مرز امید و ناامیدی معلق و سرگردون بودیم و ندونستیم باید چیکار کنیم به همین مثال زندگی ماشینیمون فکر کنیم. از یه چشم انداز دورتر به زندگی‌مون نگاه کنیم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات