خواب و دخترک

دخترک خسته بود؛ خواب را هم دوست نداشت. خواب او را دور می‌کرد از واقعیت زندگی‌اش! خواب هیجان شنیدن ها و خواندن ها را از او می‌گرفت و عصاره ی تنبلی را در جانش می‌ریخت! او خواب را دوست نداشت اما اگر چشم‌هایش را از روی ناچاری روی هم می‌گذاشت ساعت ها به خواب می‌رفت و بیدار شدنش به این سادگی ها نبود. او خواب را دوست نداشت و خواب او را بیشتر از هر چیز می‌خواست! 

خسته تر از خسته‌ام

اونقدر خسته‌م کرده بود این شرایط که دیشب به گریه کردن در آغوش مامان پناه بردم. سبک شدم اما امشب هم خسته م. صبح تو عالم خواب و بیداری می‌شنیدم که مامان دلیل گریه‌هامو از خواهرم می‌پرسید! شاید باورش نمی‌شد یه هفته، اینطور منو خسته کرده باشه. ٣ هفته ی تمامه پامو از خونه بیرون نذاشتم. یه گوشه‌ی ذهنم ترس امتحانات و شرایط جدیدشون بوده. روح من تو حصار این قفس اجازه‌ی رهایی نداشته.

فعلاً چاره‌ای جز این نوشتن‌های بی‌هدف و اشک و خنده‌های گذرا ندارم. حال غالب این روزهام همینه. اما خوشحالم دیشب به خنده گذشت، به سبک شدن، به فرو نخوردن اشک‌ها. 

نشخوار ذهنی

چیزی که گذشته برنمی‌گرده، خب؟ اینکه تو صد بار تو ذهنت مرورش کنی، با خودت بگی کجای کارو بد رفتی، کجا رو کج رفتی، از یه حدی که بیشتر بشه، رفته رفته ذهنت رو می‌خوره و از پا می‌اندازه! چیزی رو عوض نمی‌کنه.

پس بس کن این نشخوارهای ذهنی تموم نشدنی رو. بچسب به این لحظه، به امروز، به فردایی که قراره بهتر باشه. 

در میانه‌ی امتحانات

چرا با وجود قفس شدن این روزها و این دو هفته برام، هیچ گونه احساس رضایتی بابت این سختی کشیدن ندارم؟ حس رفع تکلیف داره برام، حس هیچی یاد نگرفتن، حس فقط بیاد و بره و راحت شم! ترم قبل با همه سختیش برام قشنگ تر بود! اون هر روز امتحان داشتن ها، خوابهای تکه تکه و آشفته، همه چیز تا قبل اون اتفاق ناگوار و حتی بعدش و تحمل شرایط سخت تر. همه‌ی اونها حداقل بهم حس اعتماد به نفس می‌داد! الان حس به درد نخوری دارم و امیدوارم باقی این روزها و امتحانات فقط بیاد و بره و برنگرده. 

بی‌استرسی!

امروز به طرز عجیبی آروم بودم! استرس فردا رو نداشتم، انگار یه چیزی ته قلبم باور داره قراره همه چیز خوب بگذره. با تمام عجیب بودنش این بی استرسی رو بدجوری دوست داشتم و بهم چسبید. چیه الکی خودمونو غرق می‌کنیم تو استرسای نامتناهی؟ باید سعی کنم اکثر مواقع جوری عمل کنم که تو منجلاب استرس و اضطراب بی حد نیفتم. 

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

دلم می‌خواهد جایی برای رفتن داشته باشم، حرفی برای گفتن و قصه‌ای برای شنیدن. دلم می‌خواهد در ایستگاه اتوبوس بنشینم و گذر آدم ها را به نظاره بنشینم، در خیالم برایشان قصه ببافم. دلم می‌خواهد دل به جاده بسپارم و سفر کنم از این دیار بی یار. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم اما حرفی نیست در خور گفتن. زندگی‌‌هامان خالی شده از شور و اشتیاق، تهی شده از شادی‌های ممتد. اینجا زندگی بر مدار تکرار و عادت می‌گذرد. چاره‌ای نیست جز اینکه با امین پور هم صدا شوم و بگویم «دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد / مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر» شاید کسی در آسمانها به گوشش رسید.

روزی که بر وفق مراد نبود

لزوماً همه چیز مطابق برنامه‌ها و حساب کتابای ما پیش نمیره، همیشه اتفاق غیر منتظره‌ای هست که رخ بده. مهم اینه یاد بگیری خودتو کنترل کنی، جا نزنی و از همه مهم‌تر، سلامت جسم و روحت برات در اولویت باشه.

برای همین مهم نیست اگه امروز مطابق برنامه‌ی من پیش نرفت، مهم نیست اگه عقب موندم، مهم اینه الان جسمم آرومه و دردی نداره. مهم اینه روحم کمتر در فشار و عذابه. این روزها سخته ولی نباید حال خوب خودم یادم بره. 

اسیر

تا حالا شده از شدت خستگی سفیدی چشمات به سرخی بزنه و خوابت نبره؟ شده اونقدر تو مغزت سر و صدا و فکر و درگیری باشه که نذاره پلک رو هم بذاری؟ چشمات رو هم که ببندی، هر چقدر هم تلاش کنی، انگار پل رفتن به دیار خواب و رویا رو خراب کردن. دیگه اسیر بدون رهایی این زندگی شدی!

من اسیرم و این اسارت، بال پرواز رویاهامو چیده! 

ترم ۴ و امتحاناش

وجودم تا خرخره مملو از استرسه و مغزم توانایی انجام هیچ کاری نداره و همه چیو پس می‌زنه. تبریک می‌گم ورود خودم رو به شب‌های قبل امتحان. مراسم تا دو هفته پا برجاست. :") 

غاز همسایه

من در زندگی نه اتفاقات مرموز و پنهان کردنی عجیبی دارم، نه غم‌های نامتناهی. نه حتی هیجان‌های از سر شادی! زندگی این روزهای من کسالت بار، بی‌رمق و سلانه سلانه طی می‌شوند. اگه این گرفتاری‌های همه گیر را فاکتور بگیریم، عشق تنها چیزی‌ست که من بدجور دارم و بابتش حسرت غاز همسایه را نمی‌خورم. امید به روزهای بهتر همان آبنبات‌های ته جیبم شده‌اند که وقت درد، یکی یکی بالا می‌اندازم و می‌خورم. و تلاش‌های بی‌وقفه برای علاقه‌مندی‌هایم همان عصای دستم در شب‌های تار شده و با آن تا به اینجا را پیش آمده‌ام.

همه‌ی ما مرغ‌هایی داریم که به چشم دیگری برای خودشان غازی هستند. همین‌ها را بچسبیم و نگذاریم در حسرت نداشته‌هایمان، داشته‌هایمان را تلف کنیم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات