برای تو 💙

چشم‌هامو بسته‌م، تاریکیِ محضه. شلوغیِ بی امون این روزها توی سرم جنگ راه انداخته. گنده لات این جنگ، روزگار دزد و بخیل ماست، که هر چی دوست داشتیم رو ازمون گرفته. به جاش دلتنگی داده، دوری داده، اشک داده و یه دل ترک ترک شده از آرزوهای از دست رفته.
من تو این تاریکی محض یه روزنه‌ی نور می‌بینم. فرار می‌کنم از جنگ، فرار می‌کنم از این زندگی و در پس اون نور، تو رو می‌بینم. من دنبال تو نمی‌گشتم اما روشنایی که به دنبالش بودم رو توی قلب تو دیدم. من شیفته‌ی قلبت شدم، شیفته‌ی کسی که هستی.
حالا بند بند وجودم وصله به تپش‌های قلبت. ذره ذره‌ی وجودم در آرزوی وصل تو لحظه شماره. 
روح من در آغوش تو حل شده؛ جز تو نمی‌بینه، جز تو نمی‌خواد. تو جزئی از وجود منی، من جامانده در دست‌های توام. 
من دلتنگم، خسته م از این دوری. من محتاج نگاه توام. مشتاق یک بار دیگر گرفتن دستان توام. من دیوانه‌ی لایعقل صدای توام. تو بگو «کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟» 
زندگی اگر چه سخت، اگر چه زشت، ما روزی این نبودن‌ها رو، رنج کشیدن‌ها رو، آغوش‌های دریغ شده رو تلافی می‌کنیم.

جایی جز اینجا

گاهی دلم می‌خواهد برای چند ساعت هم شده به جای شخص دیگری زندگی کنم، جای دیگری باشم، حس دیگری داشته باشم. خانه مان ایوان داشته باشد، فرش پهن باشد توی ایوان، باد بوزد لای موهایم، کتاب بخوانم، دلم می‌خواهد در جنگلی باشم و صدای پرنده هایش توی گوشم باشد. حس مرموزش زیر پوستم بخزد. دلم می‌خواهد لب دریا باشم، بنشینم و بی توجه به گذر زمان موسیقی هایم را بشنوم. دلم می‌خواهد جایی باشم که دیگر آدم ها هم هستند و بتوانم ماجرایی پیدا کنم برای تعریف کردن، حرفی داشته باشم برای گفتن. دلم می‌خواهد کتاب فروشی باشم که کلی کتاب خوانده و خیلی چیزها سرش می‌شود. دلم می‌خواهد گلفروشی باشم که ساعتهایش را بین آنهمه گل های زیبا می‌گذارند و هدیه های شادی بخش دیگران را آماده می‌کند. دلم می‌خواهد بروم در دنیای داستان ها و فیلم ها سرک بکشم، جزئی از زنان کوچک باشم، آن سه بچه‌ی «ماجراهای بچه های بدشانس» را از نزدیک ببینم و در کنار آن ها معمایشان را حل کنیم. آنه شرلی باشم و دیانایی داشته باشم برای داستان سراییدن و خیالبافی هایم. 

دلم می‌خواهد جایی جز اینجا باشم، حسی جز این دلتنگی و خستگی مزاحم داشته باشم. حال که نمی‌شود عجالتاً خیال می‌بافم و آرزو می‌کنم و منتظر می‌مانم این روزهای خاکستری بگذرند، شاید فردا رنگ‌های بیشتری برایمان کنار گذاشته باشد. 

در مقابله با اضطراب

می‌دونستی یه راه خیلی مطمئن‌تر از امید به نتیجه و اتفاقات خوب، برای مقابله با اضطراب وجود داره؟ اون پذیرش رخ دادن بدترین اتفاق ممکنه. اینکه من به بدترین حالت ممکن فکر کنم و بفهمم اونقدر ها هم که به نظر میاد بد و ترسناک نیست. راهی برای سازگار شدن باهاش یا تغییر دادنش وجود داره.

به راحتیِ گفتنش نیست، اما امتحانش ضرر نداره. این بار که درگیر اضطراب و استرسی شدی که نمی‌دونستی باهاش چیکار کنی، به بدترین حالت ممکن فکر کن. سعی‌ و تلاشت رو بکن، اما با این باور که هر نتیجه‌ای که بده اونقدرها زشت و ترسناک نیست. این اضطراب مخرب خیلی بدتر و آسیب زننده‌تر از احتمال رخداد یه نتیجه‌ی ناخوشاینده. به سلامت جسم و روحت بیش از این‌ها اهمیت بده. 

باخت در مسابقه

آدم یه روزایی به دلایلی عصبانیه، از خودش از بقیه، حتی بدون دلیل خاصی، شاید به خاطر به هم ریختن هورمون‌ها حتی. من امشب عصبانی و آشفته‌ام و نمی‌دونم چرا از بین اینهمه اتفاق و خاطره باید یاد اون روز و اون مسابقه نقاشی بیفتم.

برای اولین بار بود برای سبک مداد رنگی تو اون مسابقه شرکت می‌کردم. دو تا طرح آماده کرده بودن برای کشیدن؛ یکی چند تا ظرف سفالی لعاب‌دار سبز رنگ و اون یکی یه گلدون با طرح خیلی قشنگی که روش داشت و چند تا گل توش. بقیه‌ی دوست‌هام تو سبک‌های گواش و آبرنگ رفتن سراغ اون گلدون قشنگه، منم ترسیدم از تنها و تک بودن، ترسیدم از مسیر متفاوت، نشستم کنارشون و همون گلدون رو کشیدم در حالی که می‌دونستم اون چندتا ظرف سفالی برای من خیلی بهتر بود. اون روز جرئت تک بودن، تنها بودن و مسیر متفاوت رفتن رو نداشتم و باختم. من استعداد و توانایی‌ش رو داشتم و سال‌ها حسرت اون مسابقه رو خوردم که سر یه انتخاب مسیر اشتباه از دست دادم.

می‌ترسم دوباره مسیر رو اشتباه برم. می‌ترسم با فکر به بقیه و حرف‌ها و رفتارهاشون، یادم بره خودم باشم. 

شاید به مناسبت روز دختر

به این فکر می‌کنم زندگی دختر یا پسر، پیر یا جوون و این چیزا سرش نمی‌شه. دوست داره سخت بگیره بهمون. به یکی کمتر، به یکی بیشتر. اما خیلی از این سختی‌ها رو خودمون برای هم می‌سازیم.

به عنوان یه دختر همیشه ترسی هست که همراهت باشه. از ترددهای تنهایی داخل شهر و بین شهر خودت و شهر دانشجوییت، حرف‌هایی که ممکنه حتی موقع پیاده قدم زدن بشنوی (با هر پوششی!) تا نگاه انتخاب‌گر و برانداز کننده‌ی دیگران. از ترس دیده نشدن توانایی‌هات و ضربه خوردن به جرم دختر بودن، تا محدود شدن در چهارچوب‌هایی که برامون ساختن. حتی تصور عشق رنگ صورتی بودن و موهای بلند و صدای ناز و ادا دار داشتن برای دختر و درک نکردن تفاوت‌ ویژگی‌ها و سلایقشون! 

زندگی برای همه‌ی ما سخت بوده و هست و خواهد بود. دوست ندارم دختر بودنم رو بهونه کنم برای شکست‌ها و ضعف‌هام و سختی‌های زندگی. دوست دارم فارغ از جنسیت، هم رو بشنویم و بفهمیم، بدونیم چه چیزهایی موجب رنج دیگری می‌شه و رنجی رو از شونه‌هاش برداریم. 

خشمگین شدن

چرا خشمگین می‌شویم؟ چرا می‌گذاریم به پشیمانی پس از خشم دچار شویم؟ باید بپذیریم که این زندگی و این جهان لزوماً کامل نیست. همه چیز به بهترین حالت خود وجود ندارد. نباید بیش از اندازه امیدوار باشیم. نباید بیش از اندازه خوش‌بینانه به جهان بنگریم. باید انتظار هر اتفاقی را داشته باشیم. رخدادهای ناگوار فقط مخصوص در و همسایه‌ها نیست. اتفاقات خارج از پیش‌بینی همیشه رخ می‌دهند. شاید این باورها ما را برای نرم‌ترین مواجهه با دیوار سخت واقعیت آماده کند. 

خورشید زندگی‌هامان

آیا کسی را داری که نزد او، خود خودت باشی؟ بی هیچ نقطه‌ی پنهان، هیچ خجالت و ترس، هیچ شک و تردید! از نیمه‌ی تاریک وجودت بگویی، از حرف‌های جا مانده در پستوی ذهنت. نهراسی از قضاوت شدن، تنها ماندن و تنها بودن.

چنین آدمی اگر باشد خورشید روزهایمان می‌شود، زیر پرتوی حضورش سبز می‌شویم. از شکستگی‌هایمان جوانه می‌زنیم و نور به درونمان وارد می‌شود.

هر کس روزی خورشید خودش را پیدا می‌کند و من به گمانم اکنون، پرنورترین خورشید زندگی‌ام را یافته ام. 

آزادی !

آزادی یعنی چی؟ یه چیز درونیه یا یه عنصر بیرونی و ساختگی؟ تا حالا بهش فکر کرده بودی که واقعاً چه چیزی آزادیه؟ چه مفهوم روشن و شفافی برای ما داره؟ با گوگل کردن این کلمه فهمیدم که خیلی چیزا رو نمی دونستم. الان هم کامل نمی دونم. یه حالت گیج و منگی دارم که نمی فهمم آیا آدمی مثل من الان و در آینده آزادی خواهد داشت یا نه؟ 

یه جا نوشته بود: «خلاصه مفهومش این است که نباید مانعی در راه رشد استعداد طبیعی انسان به وجود آورد.» واقعاً در سیستمی که من آموزش می بینم و قراره کار کنم هیچ مانعی در راه رسیدن به کمالم نیست؟ مطمئناً هست. همین الان چیزهایی که از اینترن های پزشکی و پزشک های طرحی می شنوم تن و  بدنم رو می لرزونه!

جای دیگری نوشته بود: «آزادی‌ از دیدگاه‌ توحیدی‌ و یا حتی‌ ادیان‌ عرفانی‌ غیرتوحیدی‌ شرق، یک‌ مفهوم‌ وجودی، درونی‌ و جوهری‌ از ماهیت‌ انسان‌ است.» یعنی من الان هم در درونم آزادی رو دارم؟ پس چرا اصلاً هیچ حسی شبیه به رهایی نداره؟ خودم نخواستم ببینمش و ازش استفاده کنم؟ خودم با انتخاب خودم، اسیر شدم؟ 

هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر گیج میشم. کاش روزی به جواب روشنی برسم.

دوستی‌های اون شهر!

امروز بیشتر از روزهای دیگه‌ی به واژه‌ی دوستی فکر می‌کردم. به خودم اومدم و دیدم دلتنگ‌تر از همیشه دارم گذشته رو مرور می‌کنم. آهنگی اتفاقی برام پخش شد که جزئی از چندین آهنگی بود که خانم آ برام فرستاده بود و روزها روشون قفل بودم. افتادم وسط همون روزا. همون قدم زدن تو حیاط دانشگاه و حتی بیرونش، از این یکی در به اون یکی در. افتادم وسط روزی که دربی داشت. جمعه بود. رفتیم پارک آبشار و چای و کیک خوردیم و نهار :))) یه لحظه تمام با شور و حرارت تعریف کردنا و از هر دری حرف زدنام اومد جلوی چشمام. شب‌هایی که رو تخت من می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدم. مسخره بازی استوری جوراب =)))! 
و تمام جزئیات و روزهایی که جا برای گفتنشون کمه. آخه ما شب و روزمون با هم میگذشت خب. :") 
به خودم اومدم دیدم چقدر دلم تنگه برای مسیر رفت و برگشت با قطار، با خانم ال. دلم تنگه حتی برای اون کوپه‌های مرگ! برای اون شب آخری که وسایلو جمع کردیم اومدیم خونه و فکر نمی‌کردیم اینقدر موندنی بشیم. تازه همه‌ چیز داشت قشنگ تر می‌شد. :") 
دلم تنگه برای دوستی‌هامون که منو به اون شهر وصل می‌کرد. دوستی‌هایی که بعد اینهمه روز هنوز برقراره ولی نیمه جون! دیگه اتفاقی نیست، هیجانی نیست، شنیدن صدای خنده‌ای نیست.
می‌دونی، دلم می‌خواست و هنوز هم می‌خواد ته تهش، بتونم بگم اون شهر برای من بهترین شهر بود به خاطر دوستی‌هایی که هیچ جای دیگه نمیتونستم داشته باشمشون.

گیر دادن!

همیشه از «گیر دادن» بدم میومده! اینکه بهم بگن اینکارو نکن، اونکارو بکن، درستو بخون و ... . حالا امروز درست در موقعیتی قرار گرفتم که خودم دارم این فعل رو انجام میدم! در تنش با خواهر کنکوریم بودم که هر دلیل مسخره ای پیدا می کنه برای وقت تلف کردن و در نهایت انتظار داره با آغوش باز این بیخیالی و اظهار ضعفش رو بپذیریم و بگیم فدای سرت ایشالله سال دیگه جای بهتر قبول میشی! ولی واقعاً چه معنی داره چنین انتظاری داشتن وقتی فرصت های الانش رو به بهانه ی رویاهای پوچ و شرایط بهتر افسانه ای که تو خیالش برای سال آینده داره، هدر میده! به عقیده من به کسی باید فرصت دوباره داد که بدونی در اولین فرصتش کوتاهی نکرده و صرفاً اشتباهاتی داشته که ازشون مطلع نبوده. 

حتی الان اعتراف می کنم دلم می خواست به تذکرای مامانم در طول ترم برای درس خوندنم گوش می دادم و الان نزدیک امتحانات با این حجم از درس های نخونده مواجه نمیشدم. کاش کمی انتقاد پدیرتر بودم!

امیداورم روزی خواهرم هم بفهمه این نگرانی ها و به قولی گیر دادن ها برای خودش بوده، برای اینکه یه سال از جوونیش رو در ازای یه رویای خام از دست نده در حالی که همین الان هم میتونه با تلاش بیشتر و بازیگوشی کمتر به چیزی که میخواد برسه. نمی دونم ته این داستان چی میشه فقط امیدوارم خیر باشه برای همه مون. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات