جوانی!

ما نوشتیم و نوشتن فایده ای نداشت. ما سکوت کردیم و سکوت دردی را دوا نکرد. در ما رنج هایی ست که روزی به فریاد سر باز می‌کنند. در ما امید هایی ست که خاموش نمی‌شوند. در ما خشم روزهای از دست رفته هیاهو می‌کند. در ما جوانیِ به هرز گذشته، مویه می‌کند. چه کسی می‌فهمد، ما در جوانی پیر بودیم. 

من فقط خسته ام

ازم پرسید: «خوشحالی که به این دنیا اومدی یا ترجیح می‌دادی نباشی؟»

با لبخند گفتم: «برام فرقی نداره!»

با لبخند معنا داری نگاهم کرد. می‌دونم ته ذهنش، ته چشماش، این بود که من یه آدم سیر شده از این زندگی‌ام. که ترجیحم نبودنه.

شاید درست فکر می‌کرد. من از زندگی سیر شده بودم. دلیلی برای ادامه نداشتم. اما الان داستان فرق می‌کنه. من امیدی توی قلبم دارم برای رسیدن به حس‌های خوبی که ازم دریغ شده. من دلیلی برای ادامه دادن دارم که باید مخفیش کنم. من فقط خسته م؛ از این روزها، از این شرایط و از این دنیا. همین و نه بیشتر. 

دلم می‌خواست

دلم می‌خواست بنویسم، باران بود، چتر بود، من بودم و تو. اما نه بارانی بود، نه چتری، نه تو!

دلم می‌خواست بنویسم، من شادم، آزادم و می‌دانم چه می‌خواهم. اما نه شادم و نه آزاد و نه حتی می‌دانم چه می‌خواهم.

دلم می‌خواست بنویسم، غم‌ها می‌گذرند، فراموش می‌شوند. اما غم‌ها هرگز تمام نمی‌شوند. همیشه هستند، از شکلی به شکل دیگر، از سطحی به سطح دیگر در گردش و تغییرند. من آدم نشخوارهای ذهنی‌ام و غم رفیق‌ترین برای چنین آدمی‌ ست.

من دلم می‌خواست خیلی چیزها بنویسم، اما فقط دلم می‌خواست! 

خوابی در میانه ی زندگی

دیدی یک وقت‌هایی، از فرط خستگی، وسط انجام کاری خوابت می‌بره. می‌خواد وسط درس خوندن باشه یا نوشتن یا دیدن چیزی. بیدار که میشی یه لحظه یادت نمیاد چرا اینجایی، چیکار میکردی، کی خوابت برد؟ انگار پرت شدی از جهانی به جهان دیگه.

به چنین حسی نیاز دارم. که به خودم بیام ببینم چیکار می‌کردم، چرا و چطور اینجام و در این حالم. یه لحظه دراز بکشم و به سقف خیره بشم و کاری نکنم، فقط فکر کنم. شاید بعدش بلند شدم و با حس بهتری ادامه دادم زندگی رو. 

نیمه تمام و رها شده

دلم یک روز تمام، غرق شدن در دنیای نوشتن و خواندن را می‌خواهد. بنویسم و بخوانم و سیر نشوم. اما می‌دانی، فکر می‌کنم این کاملاً طبیعی ست که به چنین روزی نمی‌رسم؛ چرا که دیروز و امروز و فردا را نصفه و نیمه رها می‌کنم. واژه‌ها را دم دستی استفاده می‌کنم و می‌گذرم.

من یک روز تمام غرق شدن در دنیای خیال و واژه را می‌خواهم اما به آن نمی‌رسم. هیچ گاه شرایط این چنین ایده آل نمی‌شود. بابد این روزهای نیمه تمام را دریابم. 

روزی که از دست رفت

من درد از درون مردن، آتش گرفتن و به یک باره سطل آب یخی بر سرم خالی کردن را کشیدم. سعی کردم حرف دیگران برایم بی‌اهمیت باشد، اما از فکر آب شدن در جلوی چشم دیگران مردم و زنده شدم. من آدمی بودم که زیر بار شکست‌ها له شدم اما برخاستم. امروز هم باید برخیزم. باید به یاد بسپارم و فراموش کنم. باید پلی بسازم برای آینده.

من امروز را از دست دادم که فردا را جور دیگری داشته باشم. 

نیمه‌ی پنهان

نفهمیدم استرس از کجا به ذره ذره ی استخوان‌های پاهایم رسید و اینچنین آنها را به درد انداخت. نفهمیدم چطور یک هفته آرامشم اینچنین در هم ریخت. اما فهمیده‌ام خیلی چیزها درون ما چنان پنهان است که به راحتی نمی‌بینیمشان. باید یک زمانی، یک جایی، ضربه‌ی کوچکی درون ما را آشکار کند. 

ارزشش را دارد

حس می‌کردم در حالِ بدم، یک جاهایی که به بن بست برسم، مجبورم بایستم و راه‌های آمده را برگردم. فکر می‌کردم همیشه تحمل حس و حالات ناخوشایند، افکار پوچ و تهی، سخت و طاقت فرساست. من گمان می‌کردم زندگی ارزش این همه درد را ندارد. اما تمام اینها گمان‌هایی نادرست بود.

تو آمدی و از ته بن بست‌هایم درهایی گشودی که نمی‌دیدمشان؛ تو ٱمدی و دیگر نفهمیدم چطور اینگونه متمایل شده‌ام به قوی بودن، به ادامه دادن. با تو بود که فهمیدم زندگی ارزشش را درد، اگر تو کنارم باشی. 

ناشی از فشار قیمت ها

یک جاهایی که به زندگی دقیق می شوم سیم های مغزم در هم می پیچند و دیگر نمی فهمم که با خودم چند چندم! رشته ی خوب قبول می شوی که در آینده درآمد خوبی داشته باشی، درآمد خوب میخواهی تا در آینده زندگی شادی داشته باشی، در حال دانشجویی هزینه می کنی تا با نتیجه ی خوب دانشجویی را بگذرانی، بابت کتاب های آموزشی خدا تومن پول روانه ی جیب بعضی ها میکنی و شادی از ته وجودت کنده می شود! تلاش می کنی ، سخت زحمت می کشی تا شادی های آینده را تضمین کنی اما شادی های اکنونت از دست می رود. استرس و اضطراب و سردرگمی چاشنی روزهایت می شود. 

دلم می خواهد همین یک نکته را در زندگی ام فراموش نکنم. شادی نقد را ندهم برای پول و پول را نگه دارم برای شادی های نسیه و نداشته!

تلاش کنم، هزینه کنم، با چالش ها رو به رو شوم، عیبی ندارد اگر گاهی سختی بکشم، اما شادی و سلامتی خودم و اطرافیانم مقدم بر باقی چیزها باشد.

پ.ن: امیدوارم معلوم نباشه از فشار جهش قیمت های یه بسته کتاب آموزشی در طول چند هفته ی اندک به اینجا رسیدم! اصلاً هم نفهمیدم چه ربطی به نتیجه ی آخر حرفام داشت! =}

گنگ نامعلوم

اون حس خوب دیروز رو ندارم. مدام حس می‌کنم انگار یه کار اشتباه انجام دادم و خجالت زده ام. شاید هم نسبت به چیزی معذبم! نمی‌دونم این حس گنگ نامعلوم از کجا اومده. از خواب بیش از حد بعد از ظهر، از هضم شدن اتفاقات دیروز، از چیه نمی‌دونم. فقط می‌تونم امیدوار باشم که فردا صبح حس بهتری تو وجودم در جریان باشه. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات