چالش ها

چقدر اهل درگیر شدن با چالش‌های جدیدی؟
چقدر بلدی از دوره های سخت و استرس زای زندگیت با حال خوب گذر کنی؟
من فقط میدونم بلدم یه هفته قبل از یه امتحان سخت، برم پاستل گچی که تو فکرش بودم رو بگیرم و مشغول کسب اولین تجربه م با کار کردن باهاشون بشم.
بلدم تو همون روز با یه رفیق، کلی خیابونا رو قدم بزنم، اونقدر که پاهام نای ادامه دادن نداشته باشه.
بلدم همه چیز رو بسپرم دست خودش و امروزمو که می‌تونست به بی‌رمغ ترین شکل ممکن بگذره، با خستگی اما کلی حال خوب، به آخر برسونم.
من تو خیلی چیزها هنوز نابلدم، ولی یاد گرفتم بگم بیخیال هر چی گذشت و هر چی ممکنه بشه، من حق دارم حالم خوب باشه و اگه هست، همین کافیه. کی می‌دونه فردا چی میشه؟
لذت هر چیزی به اینه که تو زمان درست خودش اتفاق بیفته، همون وقتی که ذوقش رو داری. دیر که بشه از دهن میفته!
تا دیر نشده بود، نذاشتم از دستم بره.

 

پاستل گچی

بالاخره امشب، من، پاستل گچی عزیزم و یه دنیا رؤیا و خیال، با همیم. قراره روزهای دوری و دلتنگی رو رنگ بزنیم و برسونیمشون به لحظه‌ی وصال. قراره رویاهای داشته و نداشته مون رو نقش بزنیم رو سفیدی صفحه. نمیدونم چه حسی داره، نمیدونم قراره چی بشه، مهم اینه حس خوبی بهش دارم، همون طور که به تو. 

قصه‌ای باید باشد

می‌خواهم پیش از خواب قصه‌ای داشته باشم تا در گوشت بخوانم و بخوابم. بخوابم و رویا را در آغوش بگیرم. یادم برود چقدر جان کنده ام و چه جان ها که نباید بکنم! یادم برود این شب‌ها تکه‌ای دلتنگی اند در قالب زمان. 

قصه‌ای باید باشد که بگوید فردا بهتر است، فردا زیباتر است. در فردا، من و تو بیشتریم و دوری به قدر ثانیه‌ای هم که شده، کمتر است. 

قصه‌ای باید باشد، رویایی باید ما را با خود ببرد، شب‌ها به چیزی بیشتر از سیاهی محتاج‌اند. 

از من تا ماه

به من گفت تابلوی "شب پر ستاره" من را یاد او می‌اندازد.
من به ماه نگاه کردم و یاد او افتادم. نه ستاره ای بود، نه درخشانی خیره کننده ای!
سکوت بود و صدای شب. آرامش بود و خاموشی تب و تاب روز.
نه جیرجیرک ها ترانه می‌خواندند، نه همسایه‌هایمان یاس دارند که عطرش هوا را بردارد و شاعرانه‌اش کند.
هیچ چیز در کار نبود. سادگی بود و سکوت. آرامش بود و دلتنگی. فاصله بود و دوری.
او بی آنکه بداند مرا تا ماه برده بود!

حس ماورایی

روز عجیبی بود. اول روز با تمام کم خوابی‌ای که داشتم، خواب از سرم پریده بود! مقدار زیادی از روز را بیهوده گذراندم. باقی اش را خواب بودم. در عالم خواب انگار دارویی شفابخش را در رگ هایم جاری کرده باشند، حس سستی و رهایی عجیبی داشتم. بیدار که شدم سرمست بودم. کارهایی که مدتها بود عقب می‌انداختم را پشت سر هم انجام دادم. آنچنان که اکنون از رضایت روی پاهایم بند نمی‌شوم. پر حرف شده ام. خیال‌های قشنگی در سرم دارم. از روزهای سخت پیش رو نمی‌ترسم. از عقب ماندن از برنامه‌ام نمی‌ترسم. نمی‌دانم این حس از کجا آمده؟ اما بسیار دوستش دارم. 

سالهای بعد

چند سال بعد، این روزهای سخت چسبیدن به صفحه خاطرات. این تلاش‌های کوچیک و به ظاهر بی ارزش پایه های روزهای قشنگ تر رو برام ساختن. سخت میگذره، اما میگذره و به جاهای خوبش هم میرسه. 

چسبیدن به واقعیت

در جایی میان حقیقت و رویا معلق مانده ام. نه حقیقت را آنقدر سفت چسبیده ام نه آن قدر در رویاها می‌گردم که از حال خوششان مست شوم. بودن در این برزخ، در این دوری‌ها، در این تلاش‌های به ظاهر بی‌فایده، خسته کننده و دردآور است. شاید بهتر است برای چند روز هم که شده واقعیت را سفت بچسبم. 

خسته از تکرار

خسته‌ ام. خسته از تکرار ملال انگیز روزها. خسته از اسارت این چهاردیواری. 

من برای فرار از این خستگی، به چیزی بیشتر از عشق محتاجم. به چیزی شبیه یک حضور، یک آغوش، یک نوازش.

من خسته ام و دوای این خستگی تویی. 

مواجهه با اندوه

ظرفیت تحمل درد آدم ها با هم فرق داره. واکنش و عکس العملشون نسبت به یک درد و غم مشترک می تونه متفاوت باشه. ما حق مقایسه و قضاوت واکنش آدم ها در مواجهه با یک موقعیت مشابه رو نداریم.

شخصیت من ایجاب می کنه برای تحمل دردهام، بنویسم. بلد نیستم حرف بزنم و واژه ها رو از راه صوت به دیگری منتقل کنم؛ فقط می تونم با تبدیلشون به نوشتار ، رنج رو برای خودم قابل تحمل کنم. دیگری شاید نیاز داشته باشه روزهای طولانی گریه کنه، هر جا می تونه از دردش حرف بزنه یا هر واکنش دیگه. هر کس به شیوه ی خودش غمگساری میکنه.

ظاهر واکنش های متفاوت صرفاً به معنای ضعیف یا قوی بودن، اهمیت قائل شدن یا نشدن نسبت به اون موضوع نیست. شاید منی که اشکم رو کسی نمی بینه ضعیف تر و شکننده تر از کسی باشم که می تونه راحت از دردهاش حرف بزنه و اشک بریزه.

گاهی بهتره اعتراف کنیم به ندونستن، درک نکردن و تجربه نداشتن. قضاوت کردن آدم ها کار راحتیه اما فرصت دادن برای اینکه خودشون باشن کار سخت تر اما قشنگ تریه.

لعنت بر این جبرها

چند روزی ست که آنتن‌دهی اینترنت تلفن همراه در منطقه‌ی خانه‌مان چندان تعریفی نداشت. امروز از همیشه بدتر شده. کلاس‌های مجازی که قطع و وصل می‌شوند، کارها و برنامه‌هایی که به وجود اینترنت بستگی دارند و وضع افتضاح امروز، باعث سوهان روح من شده.
آن جای این بدبختی سخت و دشوار است که از دست من کاری برنمی‌آید. قرعه‌ی زندگی چنان به من افتاده که باید هراس قطعی اینترنت را مدام با خود داشته باشم. تجربه‌ی آن روزهای خوابگاهی و بی اینترنتی با در کنار دوستان بودن، قدری قابل تحمل بود اما اکنون، در این شرایط، در این دوری‌ها، تنها کاری که ذهنم قادر به انجام آن است فکر کردن به جبر جغرافیایی ست که در آن اسیر شده‌ایم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات