هراس نوشتن

روزهایی بود که به ناشناس ترین شکل ممکن می نوشتم. میترسیدم کسی از دنیای واقعی چنگ بیندازد و من را از کنج امن مجازی ام بیرون بکشد. میترسیدم از شناخته شدن! شاید هم این ناشناخته بودن مزیتی بود برای جذابیت ! امروز اما فهمیده ام هیچ کس آنقدر مشتاق گشتن پی من نیست . کسی هم اگر ذره ای اشتیاق داشته باشد ، دیگر هراسی از پیدا شدن ندارم. هراسی از خوانده شدن ندارم. می نویسم که خوانده شود که گر قرار بر نخواندن بود ، دیگر چرا اینجا ؟ 

فهمیده ام چیزی که ترسی از برملا شدنش دارم ، جایی امن تر از قلبم ندارد. دیگر هراسی ندارم چون من انتخاب می کنم چه بنویسم و چه بخوانی . با اینکه همه چیز را نمی نویسم اما باز هم این نوشتن بهترین مسکن برای حرف های ناگفته است.

سردردهای مداوم

سه روز است که از بعد از ظهر تا افطار درگیر سر درد میشوم. سه روز است که دیگر دختری 21 ساله هستم. نمی‌خواهم بیخود و بی‌جهت منفی ببافم. 21 سالگی باید خیلی قشنگ‌تر از این حرفها باشد. یعنی باید خیلی قشنگ‌تر بسازمش. باید پوست کلفت‌تر از اینها باشم. تا امروز اگر عقب ماندم، درجا زدم و جا ماندم؛ هنوز فرصتی برای روزهای بهترِ نیامده دارم. باید بخواهمش. 

شروع 21 سالگی

آخرین روز و آخرین ساعات 20 سالگی سرشار از شادی و خنده بود. آنچنان که به گرفتگی عضلات لپ ها و درد گرفتن سرم منجر شد ! اما امروز در شروع 21 سالگی ، جز یک رقم اضافه چیزی ندیدم. باز هم سردرد ، باز هم همان عدم آزادی ها ، همان درک نشدن ها ، همان ها و همان ها و همان ها ...

امیدوارم 21 سالگی  این طور نماند و شروع روزهای رنگارنگ تری باشد. امیدوارم کاری کند که انتهایش لبخندی به پهنای صورتم مهمان لب هایم باشد. 

به یک رویا نیازمندم

هوا اینجا، در اتاق من، گرم است. دم دارد. اکسیژن کم دارد.

در عین بیخیالی پیشه کردن، چیزی هست که مرا اذیت می‌کند. فضا کم است برای پرواز. حتی دنیای رویا و خیالم نمی‌تواند مرا از این قفس برهاند.

من به یک رویا در جهان خواب نیازمندم. رویایی که به دست‌های تو ختم شود. به آغوشت، به چشمانت. 

من در پی توام

افتخاری تو گوشم می‌خونه :

وای از شب تارم 

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم 

از دیده رهِ کویِ تو با عشق بشویم 

با حالِ نزارم

و من دلم می‌خواد شده برای یک ساعت به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز هم که نه! فقط به تو فکر کنم. به واژه‌هایی فکر کنم که می‌شه از تهِ چندین لایه فکر و خیال، برای گفتن از تو بیرون کشید و رختِ نو به تنشون کرد.

دلم می‌خواد یک روز تمام، فارغ از دنیای آدم‌ها، فقط از تو و برای تو بنویسم.

اما دوباره افتخاری می‌خونه :

گر بوی تو را باد به منزل برساند

جانم برهاند

ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند

جز گرد و غبارم

می‌فهمم نوشتن بهانه ست. فرار کردن بهانه ست. من در پی ردی از حضور توام. در پی جایی در کنار لحظه‌ی اکنون و آغوش توام.

فراتر از دلتنگی

باید بعد از دلتنگی هم مرحله‌ای می‌بود. واژه‌ی دیگری وجود می‌داشت که بیان کنم چگونه فرسنگ ها از دلتنگی دور شده‌ام و دلتنگی همنشین دائمی قلبم شده است. بیدار می‌شوم با من است. راه می‌روم با من است. صبح، ظهر، شب، بی وقفه با من است. همانگونه که حضورِ دورِ تو همیشه با من است.

باید واژه‌ای می‌بود تا بیان کنم به چه سان شوق دیدار، آن کور سو چراغ قلبم شده. دائماً روشن است و سایه‌ی حضورت را بر دیوارهای قلبم می‌اندازد. 

حالا که مرحله ای و واژه ای نیست، تو از بی‌قراری هایم بدان و بخوان که اکنون دلتنگی جزئی از خون من است. در پوست و گوشت و استخوان من است. 

‌!

درگیر روزها هستم. فرصت غرق شدن در خیال و رویا را ندارم. نهایت غرق شدنم در آهنگ هایی ست که مدام در گوش‌هایم تکرار می‌شوند؛ در برنامه‌هایی ست که با علاقه ‌می نویسم و دنبال می کنم. آنقدر غرق می شوم که از گرسنگی هیچ نمی فهمم. از گذر روزها هیچ نمی فهمم. حقیقتش لذت می برم و امید دارم به فرداهای زیباتر. هر چه روز پر بار تری داشته باشم ، خوشحال ترم. تنها دلم برای خیال تنگ شده ،برای روزهایی که تصویر رویاهایم مدام در پیش چشمانم بود. دلم تنگ شده و دلتنگی درد عجیبی ست. من خوشحالم و درد می‌کشم و این واقعیت عحیبی ست!

حال آشفته

در عجبم از خودم و گذر سریع روزها! صبح به شب می‌رسد و شب به صبح و من باز هم زمان کم می‌آورم. ثانیه ها از دستم گریزان‌اند؛ آنچنان که کلمات! ذهنم روی موضوعی نه چندان مهم آنچنان قفل می‌شود و مغزم را می‌خورد که تنها دلم می‌خواهد از همه کس و همه چیز بگریزم.

سبز تر

من امروز جهان را سبز تر دیدم. سبزی روشن و درخشان. من امروز عطر هوا را دل انگیز تر استشمام کردم. روح نواز و جان فزا. من امروز نغمه ی پرندگان را دلنشین تر شنیدم. شورانگیز و طربناک. 

من امروز را از ته دل نفس کشیدم ، زندگی کردم و بی دغدغه گذر ثانیه ها را نظاره گر شدم. 

فردا اما روز دیگری ست ، اسیر تن ، اسیر روزمره های زندگی. زندگی با هر دوی این احوالات است که در جریان است . خدا را شکر بر تمام این احوالات.

باید آشتی کنم با کاغذها

دلم تمنای واژه ها و کاغذ و خطوط به رقص آمده بر روی آن را می‌کند. اما من چه می‌کنم؟ مدام به خودم وعده‌ی انجام آن پس از اتمام کار دیگری را می‌دهم و گویا این کارها هیچ گاه تمام نمی‌شوند. دلم می‌خواهد بتوانم کلمات رو جوری به هم ببافم که قامت احساسم را خوب ببینی، از زیبایی اش به وجد بیایی؛ اما دریغ که بهانه برای فرار بسیار گشته و کارها تا بی نهایت ادامه دارند.

با کاغذها که آشتی کردم، پیش از هر چیز از شادی مینویسم، از زیبایی، از عشق، از تو. وقت برای غم ها بسیار است،اما برای دوست داشتن و در آغوش کشیدنت، وقت بسیار تنگ است. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات