حتی بدون دلیل

یه سری وقتا، یه کارایی رو با قلبت دوست داری که انجام بدی. حتی نیاز به دلیل قانع کننده ای نداری. اون کار خوشحالت میکنه و انجامش میدی. حالا اگه هم دلیل داشته باشی هم حالت عمیقاً باهاش خوب باشه چی میشه؟ نمیدونم چه کلمه ای توصیفش میکنه؟ من دقیقاً همین حال رو دارم. حتی اگه آخر شب با خستگی نفهمم کی خوابم میبره، حتی اگه مانع هایی سر راهم باشن که کار رو سخت کنن و بخوان امید رو ازم بدزدن. امیدوارم چنین حالی تو زندگی هامون زیاد بشه. 

سیزده روز از ١۴٠٠

سیزده روز از سال ١۴٠٠ سپری شد. نوروز بود اما جز نو شدن طبیعت و روزهای پر شکوفه نو شدنی ندیدم! این عید رنگ و بوی عید های همیشه را نداشت. دست غم را روی شانه هایم حس میکردم. که مهم نبود اگر خودمان را با خنده سرگرم میکردیم، غم خوب میدانست کجا در میانه ی شادی های گذرا بیخ گلویمان را بچسبد!

هر غمی شبیه زخم های روی تن است. زخمی که به جان و تنت میچسبد شاید روزی اثرش آنچنان محو و کمرنگ شود که دیگران از بودنش و رفتنش هیچ نفهمند، اما تو مختصات دقیق آن را خوب میدانی و هاله ی محو آن برایت هنوز هم نمایان و آشکار است. زندگی همین است. این غم ها آمده اند که بمانند. باید با ایشان خو گرفت و رفیق شد. آنها را با شادی و خنده آشتی داد و سر یک سفره نشاند.

اینگونه است که زندگی می گذرد و اینگونه بود که این سیزده روز هم گذشت.

منِ امروز

 این روزها از یک ویژگی خودم و برنامه ی روزمره ام لذت می‌برم؛ اون هم تک بعدی نبودنه! همون قدر که برای درس و شغل آیندم اهمیت قائلم و دنبالش میکنم، دنبال علایق خارج از اون حوزه و تفریحاتم هم هستم. فیلم و سریال می‌بینم، دنبال کارهای وبلاگ و ایده ی نشون دادن این دنیا به بقیه هم هستم. کتاب میخونم، آهنگهای مختلف گوش میدم. و کارهای ریز و درشت دیگه ای که شاید جایی برای گفتنشون نمیمونه.

روزی که مجبور باشم فقط یک کار رو انجام بدم و پیش ببرم کلافه میشم. منم و این روزهای شلوغ و متنوع و یک حال بینهایت خوب! 

من از کسی که امروز هستم راضی ام و اُمیدوارم سال بعد و سالهای بعد که به این نوشته ها بر می‌گردم باز هم لبخند رضایت روی لب هام باشه :) 

در باب وبلاگ و ایده ی من

داستان به چندین سال قبل برمی‌گردد. شاید 8 سال پیش! هیچ چیز از دنیا نفهمیده بودم که وبلاگ زدم، در بلاگفا. شاید بشود گفت آن زمان ها مُد بود. وبلاگ داشتن مزیتی برای خودش محسوب میشد!
سوم راهنمایی بودم که حتی در گیر و دار امتحان ها هم فکر و ذکرم وبلاگم بود. تا امتحان را می‌دادیم و بر‌می گشتیم خانه، به سرعت خودم را پشت کامپیوتر پیدا میکردم و پای وبلاگ.
روزهای داغ و پر رونقی بود. تا زمانی که بلاگفا دچار مشکل شد و کُلی از وبلاگ هایمان نابود شد! عده ای برگشتند، عده ای هم رفتند، شاید برای همیشه.
کم کم بساط سایر شبکات مجازی گرم شد و وبلاگ ها ماندند مهجور و خاک گرفته و فراموش شده.
اما عده ای هم مثل ما ماندیم، نوشتیم، خواندیم، زندگی کردیم، بزرگ شدیم، دانشگاه رفتیم. شاید عهد نانوشته ای بود که با نوشتن بسته بودیم.

***

فکرش رو بکن، سالها بعد یکی از یه گوشه ی دیگه این کشور یا حتی این جهان، با چند تا کلیک، به نوشته های امروزت، به کسی که امروز هستی و دنیایی که امروز داری برسی. حس یه کتاب خونه ی قدیمی رو داره، که یه روز یه نفر میاد و لابه‌لای کلی کتاب و مجله ی خاک خورده، تو رو انتخاب میکنه و تو جهانت غرق میشه.
مهم نیست کی هستی، هر چقدر ناشناخته، حس هر کس خاص خودشه و واژه ها تا حدی امانت دار خوبی برای این حال و احوالات و خاطرات اند. و چه حس عجیبیه کسی رو پیدا کنی که حسی شبیه به تو داره، واژه های ذهن تو رو از درون لمس میکنه.
زندگی جای قشنگ تری میشه اگر همو بخونیم و درک کنیم.

 

پ. ن : اینها براش شروع کار پیج Blog Reader نوشته شدن و واقعاً از قلبم براومدن! من اینها رو زندگی کردم. برای همین الان هم مشتاقانه برای زنده و پر رونق نگه داشتنش تلاش میکنم. تنهایی نمیشه. اما چون شما هستید و خدایی داریم که به مهربونی میشناسیمش دیگه چه غم؟ :)

اگه دوست داشتید همکاری کنید شما هم بنویسید از حس و حالتون با وبلاگ و وبلاگ نویسی تا با اسم و آدرس خودتون نشر داده بشه ^^

ما نیازمندیم به غم!

زندگی بالا دارد، پایین دارد، بر یک قرار نمی‌ماند. گاه دلم می‌خواهد مثل بچه گربه ی سیاهی با شنیدن صدایی، دیدن حضوری، با بیشترین سرعت ممکن در بروم. که کسی مرا نبیند و به من نزدیک نشود.

این روزها خودم را خاکستری رو به سیاه می‌بینم. سفیدی ها چرکین شده‌اند. درد آزرده ام ساخته و روحم چروک و مچاله در گوشه ای از این جسم خاکی کز کرده است.

زندگی همین است. سفیدی مطلق چشم و دل آدم را می‌زند. ما نیاز داریم به غم، به تیرگی، به هر چه وجود و حضور خوبی ها را ارزشمند تر می‌کند. 

من اگر امروز را در دره ی احساساتم سرگردان بودم، فقط می‌خواهم درکم کنی، نه چیزی فراتر و بیشتر از آن. 

برای خانواده

درگیر انجام مسئولیتی بودم که عضوی از یک خانواده بودن، مرا به انجام این وظیفه با حس رضایت، واداشته بود. درست است انتهای آن سردرد و خستگی در انتظارم بود، درست است که هیچ کاری در راستای اهداف خودم انجام ندادم؛ اما لبخند رضایت و شادی قلبی اعضای خانواده ی بزرگم در حین انجام وظیفه ی من برایم کافی بود. شاید گاهی باید یک روز را در برنامه خالی گذاشت برای بودن در کنار کسانی که دوستشان داریم.

درد این شبها

در تاریکی، با ٣ نفر دیگر اعضای خانواده، در یک اتاق سه در چهار، با صدای سوت بخاری روشن و پنجره ی بدون پرده ای که از پشتش شاخه های پر شکوفه ی درخت سیب نمایان است، به رسم همیشه رو به نوشتن آورده ام. اینجا و این شبها با این سرما، شرایط کمی سخت است. تعطیلات است دیگر و شهر کودکی ها و خانه ی قدیمی در حال نوسازی.

اما احساسی در ورای همه ی اینها بیش از پیش در قلبم جا خوش کرده و آن هم دلتنگی ست. آدم ها وقتی هم را نمی بینند، صدای هم را نمی شنوند، طبیعی ست دلتنگ هم باشند. من اما چند ساعت است نتوانسته ام با او همزمان مکالمه ای کتبی داشته باشم و شاید در بی خبری از حال این لحظه اش به سر می برم و بیش از همیشه دلتنگم. و برای تسکین دردم نهایتِ این خط پناه میبرم به خواب. 

سرمست

من از عطر شکوفه های سیب سرمست بودم و نمیدانستم صدایت با من چه می کند ؟! من در گمراهی بی حد خویش سرگردان بودم و نمی دانستم دلتنگی برای تو و بی خبری از تو حتی به مدت چند ساعت ، چگونه به بی قراری ام می رساند ! این بار گویا من حقیقتاً التفاتی به صیدت شدن نداشته ام و اکنون این چنین اسیر سینه چاک قلب مهربانت شده ام . حرف های درشتی است برای من ؛ این طور فکر نمی کنی ؟ من آدم ساده دوست داشتن بوده ام ؟ دیگر هیچ نمیدانم . در سکوت سنگین و ملالت بار نبودنت ستاره شمارم که سر رسد این روزهای سخت دوری .

عطر شکوفه های سیب

به عطر شکوفه های سیب که پشت پنجره، دست در دست باد می‌رقصند. به سبزی و سبزینگی زمین های گندم. به خوش نوایی پرنده هایی که هلهله ی شادی سر می‌دهند. به صدای جاری آب در روح زمین، که زنده می‌کند و زندگی می‌بخشد. به رنگ بی‌مانند شکوفه های هلو، به گونه های بنفش و صورتی رنگ این دلبرکان . به تمام اینها و بیشتر از اینها سوگند که زندگی هنوز در رگ و روح زمین جاری و روان است؛ که هنوز اُمیدی هست و خدایی هست که بی منت این زیبایی ها را ارزانی ما می‌دارد. بخند و بخندان که زندگی با تمام اینها، بدون خنده های ما بی‌رمق است. 

نگم برات چقد قشنگه دیوونگیات =)

تا حالا شده نه یک بار، نه دو بار که چندین و چند بار دلت قرص بشه به حرفی که قلبت بهت میگه؟! بیشتر از قبل روی انتخاب و تصمیمت مصمم و راضی باشی؟! الان تو این لحظه، به مرحله ای رسیدم که نمیدونم اسمش چیه؟! هر چی شک و شبهه تو دل و مغزم بود در عرض چند دقیقه نابود شد و بیشتر از همیشه دلم میخواد باعث و بانیش رو سفت و سخت در آغوش بگیرم.

تجربه و آمار احتمالاً تا الان ثابت کردن که پیدا کردن کسی که تو رو بهتر از خودت بشناسه، مدام به فکر حالت باشه و کنارش بتونی خوشحال ترین شکل خودِ واقعیت باشی، خیلی خیلی سخت و نادره! اما من پیداش کردم! شاید هم اون منو پیدا کرد! شاید هردو شاید هیچ کدام! مهم این لحظه ی ماست که بهم گره خورده. مهم قلب منه که به خاطر وجودش خوشحال ترینه.

من آدم کمیابیم. نه که از روی خودشیفتگی این حرفو بزنم (که البته خودشیفته بودنم رو انکار نمیکنم!) ، گروه خونیم هم این حرفو تایید میکنه. پس کمیاب ترین و قشنگ ترین لحظه ها رو به خودم جذب می‌کنم! من الان خوشحال ترین و خوشبخت ترینم. چه اهمیت داره چقدر سختی و غم احاطه مون کردن؟ چو تو دارم، همه دارم، دگرم هیچ نباید :") 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات