داستان به چندین سال قبل برمیگردد. شاید 8 سال پیش! هیچ چیز از دنیا نفهمیده بودم که وبلاگ زدم، در بلاگفا. شاید بشود گفت آن زمان ها مُد بود. وبلاگ داشتن مزیتی برای خودش محسوب میشد!
سوم راهنمایی بودم که حتی در گیر و دار امتحان ها هم فکر و ذکرم وبلاگم بود. تا امتحان را میدادیم و برمی گشتیم خانه، به سرعت خودم را پشت کامپیوتر پیدا میکردم و پای وبلاگ.
روزهای داغ و پر رونقی بود. تا زمانی که بلاگفا دچار مشکل شد و کُلی از وبلاگ هایمان نابود شد! عده ای برگشتند، عده ای هم رفتند، شاید برای همیشه.
کم کم بساط سایر شبکات مجازی گرم شد و وبلاگ ها ماندند مهجور و خاک گرفته و فراموش شده.
اما عده ای هم مثل ما ماندیم، نوشتیم، خواندیم، زندگی کردیم، بزرگ شدیم، دانشگاه رفتیم. شاید عهد نانوشته ای بود که با نوشتن بسته بودیم.
***
فکرش رو بکن، سالها بعد یکی از یه گوشه ی دیگه این کشور یا حتی این جهان، با چند تا کلیک، به نوشته های امروزت، به کسی که امروز هستی و دنیایی که امروز داری برسی. حس یه کتاب خونه ی قدیمی رو داره، که یه روز یه نفر میاد و لابهلای کلی کتاب و مجله ی خاک خورده، تو رو انتخاب میکنه و تو جهانت غرق میشه.
مهم نیست کی هستی، هر چقدر ناشناخته، حس هر کس خاص خودشه و واژه ها تا حدی امانت دار خوبی برای این حال و احوالات و خاطرات اند. و چه حس عجیبیه کسی رو پیدا کنی که حسی شبیه به تو داره، واژه های ذهن تو رو از درون لمس میکنه.
زندگی جای قشنگ تری میشه اگر همو بخونیم و درک کنیم.
پ. ن : اینها براش شروع کار پیج Blog Reader نوشته شدن و واقعاً از قلبم براومدن! من اینها رو زندگی کردم. برای همین الان هم مشتاقانه برای زنده و پر رونق نگه داشتنش تلاش میکنم. تنهایی نمیشه. اما چون شما هستید و خدایی داریم که به مهربونی میشناسیمش دیگه چه غم؟ :)
اگه دوست داشتید همکاری کنید شما هم بنویسید از حس و حالتون با وبلاگ و وبلاگ نویسی تا با اسم و آدرس خودتون نشر داده بشه ^^