تن یخ زده ی شکوفه

باد زوزه میکشید. صدای سوت عجیبی در خانه طنین انداز می شد. من در کنج گرم خانه به تن سرد و یخ زده ی شکوفه ها می اندیشیدم. سخت است در آستانه ی شکفتن و شکوفا شدن، تمام امید قلب کوچکت با سوز چنین سرمایی به هیچ مبدل شود.

شادی

شادم . با خوشی های کوچک . آنقدر کوچک که اگر همان آدم گذشته بودم نادیده می گرفتمشان . خوشحالی آنقدر ها پیچیده نیست . فرمول عجیبی ندارد . برای شاد بودن نیازمند بی توجه بودن به حرف دیگران ، انتظار نداشتن از آنها ، توجه قائل شدن و وقت گداشتن با آدم های عزیز کرده ات و لذت بردن از لحظه لحظه ی زندگی هستی . میخواهد یک خرید کوچک باشد ، یک بوسه بر گونه ی مادر و پدر ، یک وعده پیتزا ، دیدن شکوفه های به بهار نرسیده یا حتی یاکریم پشت پنجره ! وقتی بدانی زندگی فانی ست و همین لذت های کوچک اکنون گاهی میتواند به خاطره ای دور دست تبدیل شود دیگر سخت نمی گیری . شادی سخت نیست . عجیب هم نیست . باید بخواهی تا شاد باشی . 

پرواز رهایی

مثل باقی روز ها بود . درگیر رومزه ها و فضای مجازی بودم ! صدای لخ لخ آشنایی از حیاط خلوت به گوشم رسید . با ذوق خودم را پشت پنجره رساندم . چشمانم دنبال یاکریم بود . ندیدمش . هر سال از این موقع سال به بعد ، یاکریم ها حیاط خلوتمان را بر می گزیدند و مهمانمان می شدند . گاهی هم در پلاستیکی که گوشه حیاط آویزان است تا وسایل خیس باران نشوند گیر می کردند . صدا صدای آشنایی بود . صدای بال زدن یاکریم وقتی به آن پلاستیک برخورد می کند . ندیدمش . رفتم تا دوباره غرق شوم . دقیقه ای نگذشته بود که باز همان صدا به گوش رسید و خودش بود . روسری سرم کردم و به سرعت خودم را به حیاط خلوت رساندم . اولش بی تابی میکرد و امان نمی داد نجاتش دهم . گمان کنم خسته شد که آرام روی زمین ایستاد تا دو دستی بغلش کردم . آنقدر آرام و ناز بین دست هایم جا گرفته بود که فرصت شد این عکس یادگاری را با هم بگیریم . به یاد تمام یا کریم هایی که آزادشان کردم . عکس را که گرفتیم پرواز کرد و رفت . رهای رها .

میای بریم بیرون؟

مثل خیلی از روزهای دیگر بود. درگیر درس و باقی جزئیات تکراری زندگی! از خواب عصر گاهی که بیدار شدم، طبق عادت به سمت تلفن همراه خود رفته و در حال چک کردن احوالات دیگران بودم که پیام داد.

گفت : " میای بریم بیرون؟ "

گفتم : " کی؟ "

گفت : " الان، همین امروز "

گفتم : " اوکی"

و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که به سمتش راهی شدم. نه که اینقدر خشک حرف زده باشیم، نه. همان چند خط مکالمه سرشار از خنده و شوخی بود. اما نه تنها آن ۵ کیلومتر پیاده روی و همکلام شدن با او، روح مرده در روزمرگی ام را زنده کرد، که این همراهی خودم، این حضور بی منت و سریع، یا به قول خودمان این " پایه بودن" حس عجیبی را روانه ی رگ هایم کرد. من امروز را با افتخار به خودم زندگی کردم. 

خمیدگی روحی !

نمیدانم به کدام زبان به خودم بفهمانم که آدمی روزهایی را نیز لازم است که صرفاً برای خودش باشد ، استراحت مطلق . مهم نیست فردا چگونه خواهد گذشت و چه پیش خواهد آمد . مهم نیست دیروز چگونه گذشته است . مهم لحظه ی اکنون است که دوباره از سر خستگی درد به جانت تزریق نشود . دوباره از سر بیهودگی ، خمیدگی روحی به جانت نیفتد . زندگی بی من و تو می گذرد . بگذار تا هستیم رها باشیم . 

آیینه ی وجود

چقدر برای وجود خودت ارزش قائل هستی ؟ چقدر باهوش ، مهربان و مهم بودنت را به خودت یادآوری میکنی ؟ چقدر درباره ی حرف های احمقانه ی دیگران می توانی بی تفاوت باشی ؟ چقدر می توانی از هم رنگ جماعت بودن دور باشی و همان کسی باشی که عمیقاً هستی ؟ چقدر توانایی هایت را ارزشمند و موثر میدانی ؟ چندین و چند از این سوالها برای پرسش و پاسخ هست تا هر روز وجود با ارزشت را در آیینه ببینی . ما هیچ کدام بر دیگری برتری نداریم . لحظه ای که خودت را پست تر یا بالاتر از دیگران دیدی به درستی مسیرت شک کن !

خیال بافی بدون توقف

تا کنون از شدت نیاز و میل و خواستن با وجود دوری و دلتنگی به ستوه آمده ای ؟! چند روزی ست دلم می خواهد دست بیندازم توی مغزم و آن دکمه ی لعنتی خیال بافی اش را خاموش کنم ، بس که رویا می بافد و می خواهد و من شرمنده اش می شوم . اما او باز می سازد و می خواهد ! آخر این رسمش است ؟ کارگران مغزم ، مداوم و دو شیفته در حال کارند و در این امر خطیر ذره ای کوتاهی نمی کنند . من مانده ام و کوهی کار و وظیفه و مغزی که اولویتش شده خیال بافی . اما این رسمش نبود . آن هم در این روزهای شلوغ ! 

درس زندگی

در چند روزی که گذشت به باور ارزشمندی رسیدم. اگر کار خوبی به دلت اُفتاد، کاری که لبخند بر لب دیگری می نشاند، به انتهایش فکر نکن. به اینکه آیا واقعاً تاثیری دارد یا نه؟ مردد نباش. انجامش بده. در جهانت آدم ها را نشمار. خنده ی  حتی یک نفر ارزشمند تر از اعداد و ارقام است. همین یک نفر ها می توانند جهانی را زیبا تر کنند.

پ. ن : داستان از این قرارست به دلم افتاده بود پیج کاری ٣ تا از دوستانم را در استوری هایم معرفی کنم. لبخند همان سه نفر برایم کافی بود اما با چشمان خودم دیدم که در معرفی کارشان بی تاثیر نبود و عمیقاً خوشحالم =)

پ. ن٢ : خودم هم نمیدانم چرا چند وقتیست تاکید دارم جز با زبان معیار اینجا ننویسم! 

ترانه ی رویش

باد می وزد

جوانه های روی درخت 

فعل شکفتن را صرف می کنند

کبوتران در فضای آبی خانه می رقصند

زنبور ها ترانه ی رویش را زمزمه می کنند

دو یا کریم

روی درخت سیب

پشت پنجره

در انتظار ما نشسته اند

سخته برام از عکس هایی که دوست دارم یکیش رو انتخاب کنم . پس هر سه تاشونو گذاشتم ^^

همه چیز تو بودی

دیگری را می دیدم و تو در ذهنم بودی ، تو در برابرم بودی . به افق می نگریستم و تو در آغوشم بودی ، تو در کنارم بودی . در مرز میان اندوه و شادی پرسه می زدم و تو در هر تپش قلبم بودی ، تو آرامم بودی . حرف های دیگران از گوش هایم عبور می کرد و صدای تو را می شنیدم ، چشم های تو را می دیدم . من اینجا بودم ، اما در جهان دیگری ، در کهکشان زیباتری . 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات