الهامات درونی!

تا حالا احساسی به دلت افتاده؟ اینکه حس کنی اتفاقی در حال رخ دادن است؟ شاید امروز تجربه اش کردم. از دیشب نگران بودم کاری که انجام نداده بودم بابت دردسر امروزم شود. هر طور بود انجامش دادم. آن اتفاق که در ذهنم داشتم رخ داد اما به سلامت از آن گذر کردم. باز هم این به دل افتادن ها رخ خواهد داد؟ باز هم نجات پیدا خواهم کرد؟ 

یه روز شلوغ دیگه

روزهایی مثل امرور که شلوغ و پر از اتفاقات خوب و جذابه قسمت ادبی ذهنم خاموش میشه و فقط توانایی شرح اتفاقات روز براش باقی میمونه. امروز ۴ تا از دوستامو دیدم. دو تا صمیمی و دو تا دورتر. یه کادو به دستم رسید. شیک خوردم. هوای تازه نفس کشیدم و اونقد راه رفتم که پاهام تاول زد. خوشحالم ولی خسته. خستگیش میچسبه پس خدایا شکرت. 

اسفند بهاری !

اینجا اسفند هنوز شروع نشده ، خودش رو چسبونده به بهار ! لباس شکوفه تنش کرده ! عطر شکوفه های زردآلوی حیاط مادربزرگ مدهوشت میکنه . دیدن بچه ی گربه ی روی پشت بوم همسایه به همراه مامان گربش، سر ذوقت میاره . 

امروز بعد مدتها حال منم با حال طبیعت یکی بود . منم تمام تلاشمو کردم و با انتخاب ها و کارهایی که انجام دادم الان یه لبخند رضایت روی لبامه ^^

٣ روزِ گذشته

دیشب رو از سر شادی به قبل از ساعت صفر نرسیدم برای نوشتن آخر شبم و شب قبلش رو از سردرد در رنج و خواب بودم. به هر طریقی بود نشد دیگه! اما امشبو اولویتم رو گذاشتم برا نوشتن اینجا که ٣ شب نشه پشت سر هم !

زندگی پر از بالا پایینی و اتفاقات غیر منتظره ست. باید انعطاف داشت. یه شب یه درد شدید مهمونت میشه و شب بعدش ذوق عمیق حقیقی شدن یه رفاقت مجازی. زندگی عجیب میگذره اما یکنواخت نیست اگه غم داره، شادی هم میاد. فقط ادامه بده ... 

تا حسش هست بچسب بهش

لذتی که در متفاوت عمل کردن هست، مثالش را جایی ندیده ام. احساس رضایت عجیبی به زیر پوستت می دود. این روزها، این حس ها، همیشگی نیست؛ پس تا حسش هست بچسب به کارهایت که شاید دور گردون بهتر از این بر ما بگذرد !

پ. ن : چونکه امروز همه ی برنامم تیک خورد و آنچنان راضیم از خودم که خدا داند و بس! 

غریب از وطن !

من در نقطه ای به تماشای گذر روزها ایستاده ام که گویی اسیری در غربت هستم. چوب خط می اندازم که این روزها بگذرند ، که شب هایم اُمید دیدار بدهند نه اندوه ندیدن ها را. روزهای سردم رنگ خورشید و آفتاب بگیرند. شاید آن روز شادی ، چیز پیچیده ای نباشد. شاید آن روز در وطنم باشم، در آغوشت.

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دل گره زده ام به لحظه های بودنت ، به خنده های گوشه ی لب هایت ، به نگاهت که مرا در بند خود ساخته است.
که کاش این اسارت دل هیچ گاه پایان نیابد ... 
خود را گره کور زده ام به دلت، که هیچ گاه از خنده هایت دور نیفتم. 
اینک که در محاصره ی دوری و دوری و دلتنگی، به تو می اندیشم، دیگر بر زمین جای ندارم ... 
به تو می اندیشم و شاکرم خدای احتمالات را که مهرت را دل کوچکم نهاد ...

مهم نیست!

مهم نیست کجای قصه ات شب شد ، کم آوردی ، ترک خوردی ؛ بالاخره عشقی پیدا میشه که شبتو درست تو سیاه ترین لحظش به سپیده ی صبح برسونه. بالاخره تو یه لحظه قلبت بهت میگه که مسیر درست تو، کدوم سمته؟!
مهم نیست اگه هیچ کس بی صدا اشک ریختن هاتو ندید ، کسی یه آغوش برای غم هات نداشت ، کسی بلد نبود امید و لبخند بپاشه به لحظه های سیاهت ...
منجی در آینه است ، درست ، اما چرا کسی نگفت یه هم صحبت داشتن ، یه آغوش باز برای اشک ریختن و دستی که به سمتت دراز بشه و تو رو از مرداب لحظه ها بیرون بکشه، چه نعمتیه؟ چرا هیچ کس نگفت یه "رفیق" تا همیشه جزوی از تسلی بخش ترین اتفاقات زندگیه ، مخصوصا توی غم! سن نمیشناسه، کوچیک و بزرگ نمیشناسه. 
چرا هیچ کس بهمون نگفت یه جمله ی ساده چطور میتونه آب روی آتیش کسی باشه؟ خبر گرفتن از کسی که غمشو جار نمیزنه و تو خودش حل میکنه ، میتونه دستی برای نجاتش باشه ... 
اینکه بهمون نگفتن و ندونستیم و ندونستن و تا تجربه نشه کسی نمیفهمه، دیگه مهم نیست. 
مهم نیست ، خیلی چیزها دیگه مهم نیست.
مهم تویی ، مهم اون کسیه که قراره از دل اون تنهایی ها رشد کنه و از تاریکی ها بیرون بیاد . مهم همین لحظه ست که هنوز رنگ فردا رو ندیده و باقی همه هیچ .

بر جان یکدیگر ترک نیندازیم

روح و قلب شکننده ام را در دستانم گرفته ام و به هر سو که بتوانم می گریزم . اینکه اینگونه دیوار های وجودم خدشه دار و ویران شده اند که با کوچک ترین چیزی قلبم ترک میخورد ، از کوتاهی من است ؟ یا روزگار و آنها که شکستنم را تنها نظاره گر شدند ، جفاکارانند ؟ به هر سو که میروم چاله و چاهی میبینم ! جتی نمیدانم در حقیقت کدام یک چاه و کدام چاله است ؟! ظاهر بعضی چیزها خیلی بی اهمیت و ناچیز است اما چنان تو را در هم می شکند یا سیاهی را به درونت فرا می خواند که در حیرت می مانی . آری ، شاید بی تقصیر نباشم ؛ برای تمام لحظاتی که از خودم گذشتم برای چیزی که ارزش من را نداشت ؛ برای تمام آرامش و شادی که از خودم دریغ کردم . برای کوچک هایی که بزرگشان کردم و دیگر خودم را ندیدم ...

اکنون شاید درست و غلط را میدانم ، بد و خوب را می شناسم ، اما فایده اش چیست ؟ رد بعضی چیزها هیچ گاه از قلب و روحمان پاک نخواهد شد . راهی جز فرار ، جز پاک کردن صورت مسئله میبینی ؟

اینکه من چه شدم ، چگونه ترک برداشتم ، دیگر اهمیت ندارد ؛ تو بر جان دیگری ترک نینداز ! اگر کسی را دیدی که در حال پایین انداختن خود از ارتفاع آرزوها و شادی هایش است ، دیگر زندگی را نمی خواهد ، تنها از سقوط نجاتش نده اگر که نمیتوانی کمی نور امید به قلبش بتابانی . گاهی آدم ها تشنه ی حرف زدند ، بنشینند مثل دو آدم ، مثل دو انسان ، ساعت ها و روزها حرف بزنند ، که صورت مسئله ی پاک شده ای روی دستشان نماند . حرف بزنیم ، یکدیگر را در آغوش بگیریم ، معجزه هایمان را آن جایی که باید خرج کنیم .

در تضاد شفافیت!

در اتاق تاریک و خاموش با هوای متعادل، دراز کشیده ام. دستم را به سمت صورتم میبرم تا قسمت های مجاور سرم را که درد می کند، نوازش کنم. نرمی پوست صورتم حس عجیبی را در من بر می انگیزد. صاف، شفاف، نرم! اینها همان چیزی ست که باید بنویسم.

آخرین بار کی نسبت به زندگی احساس زلال و شفاف بودن داشته ام؟ یادم نمی آید. زندگی همیشه پیچیدگی اش می چربد به باقی چیزها. خیلی چیزها را نمیفهمیم و شاید هرگز نخواهیم فهمید.

دوباره دستی به صورتم می کشم. چشم راستم را با انگشتانم بسته نگاه می دارم. با خودم فکر میکنم تا این حد قناعت لازم است؟ این روزها تنها چیزی که لازم دارد تحمل است. باقی چیزها دست آویز های خردیست برای چنگ زدن به زندگی و امتداد خط مبهم آن! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات