روح و قلب شکننده ام را در دستانم گرفته ام و به هر سو که بتوانم می گریزم . اینکه اینگونه دیوار های وجودم خدشه دار و ویران شده اند که با کوچک ترین چیزی قلبم ترک میخورد ، از کوتاهی من است ؟ یا روزگار و آنها که شکستنم را تنها نظاره گر شدند ، جفاکارانند ؟ به هر سو که میروم چاله و چاهی میبینم ! جتی نمیدانم در حقیقت کدام یک چاه و کدام چاله است ؟! ظاهر بعضی چیزها خیلی بی اهمیت و ناچیز است اما چنان تو را در هم می شکند یا سیاهی را به درونت فرا می خواند که در حیرت می مانی . آری ، شاید بی تقصیر نباشم ؛ برای تمام لحظاتی که از خودم گذشتم برای چیزی که ارزش من را نداشت ؛ برای تمام آرامش و شادی که از خودم دریغ کردم . برای کوچک هایی که بزرگشان کردم و دیگر خودم را ندیدم ...
اکنون شاید درست و غلط را میدانم ، بد و خوب را می شناسم ، اما فایده اش چیست ؟ رد بعضی چیزها هیچ گاه از قلب و روحمان پاک نخواهد شد . راهی جز فرار ، جز پاک کردن صورت مسئله میبینی ؟
اینکه من چه شدم ، چگونه ترک برداشتم ، دیگر اهمیت ندارد ؛ تو بر جان دیگری ترک نینداز ! اگر کسی را دیدی که در حال پایین انداختن خود از ارتفاع آرزوها و شادی هایش است ، دیگر زندگی را نمی خواهد ، تنها از سقوط نجاتش نده اگر که نمیتوانی کمی نور امید به قلبش بتابانی . گاهی آدم ها تشنه ی حرف زدند ، بنشینند مثل دو آدم ، مثل دو انسان ، ساعت ها و روزها حرف بزنند ، که صورت مسئله ی پاک شده ای روی دستشان نماند . حرف بزنیم ، یکدیگر را در آغوش بگیریم ، معجزه هایمان را آن جایی که باید خرج کنیم .