خاطرات

عکس ها را دوست دارم، همین طور نقاشی هایم را و صد البته حرف هایمان که جزئی از آرشیو خاک خورده ی چتهایمان میشود. چه از سر دلتنگی، چه بی دلیل، مرورشان کُلی حس و حال خوب و البته غم را راهی دل آدم می‌کند. حتی غمشان را هم دوست دارم. چون غم برخاسته از فقدان روزهای شادیست که داشتیم و این یعنی روزی را زندگی کرده ایم که اکنون در نبودش دلتنگ آن هستیم.

غم این روزهای ما

دلم میخواست از شادی بنویسم، از شادی نوشتن سخته. از درد نوشتن رو همه بلدن. اما این روزا جز گریه، جز درد، جز غم ، چیزی نمیبینم که ازش بنویسم. اینجا قلبها به درد گرفتن افتادن، همه به مرگ فکر میکنن، به اینکه در نبودشون چی میشه؟! همه یجور دیگه ای به هم نگاه میکنن. انگار که ترس نبودن، بی خداحافظی رفتن، افتاده توی دلامون! غم از در و دیوار خونه هامون چکه میکنه، اما هنوز می خندیم. چون باید ادامه داد ... 

غم فرستاده ی عشق است ، عزیزش دارید

یادت باشه هیچ اشکالی نداره اگه حالت خوش نیست ، اگه غم داری . انکارش نکن ، سرکوبش نکن ، فرار نکن . غم خیلی چیزها برامون داره ، میتونه حتی دیدمون رو به زندگی ، به آینده و به تمام لحظه هایی که میگذرونیم تغییر بده . 

بعضی غم ها حق ماست . مثل اندوه از دست دادن عزیز ترین آدم های زندگیمون ! این حق رو به خودت بده ، ازش فرار نکن . 

آرامش و سکوت آخر شب و بیخیال زندگی و حرف باقی آدمها بودن ، شاید زاده ی همین غم ها باشه ؛ که میدونی زندگی فانی تر از چیزیه که ارزش رنج بیهوده کشیدنت رو داشته باشه . 

غم های عمیق خودت ، ارزشمند تر از خوشی های ظاهر سازی شده ی دیگرانه ، یادت بمونه !

 

بدون قید ، بدون شرط

اینکه به نتیجه ی درستی رسیدم یا نه رو مطمئن نیستم ؛ تو این بیست سال و چند ماهی که مهلت زندگی داشتم هر بار با چیزهای غیر منتظره و تجربه های جدید زیادی رو به رو شدم . اگه الان میتونم بگم تا حد زیادی روی خودم کنترل دارم ، غم ها منو از پا در نمیارن و بیش از حد به دیگران وابسته نیستم ؛ مدیون اون لحظه ای هستم که شروع کردم به دوست داشتن خودم ! اون لحظه که مهم نبود دیگه کسی هست که من  رو بین این همه آدم دوست داشته باشه یا نه ؟ بهترین دوست کسی هستم یا نه ؟ و اصلا احساساتی که به دیگران میدم متقابلاً به خودم برمیگرده یا نه ؟ از اون لحظه که بیخیال خیلی چیز ها شدم و خودم رو بیشتر از هر چیز دوست داشتم ، سر و کله ی کلی احساس خوب پیدا شد .

نمیگم دیگه همه چی گل و بلبله و هیچ اتفاق بد و لحظه ی سختی رخ نمیده ، هست ، رخ داده ؛ اما الان بهتر میتونم از پسش بر بیام . البته که کلی راه دارم برای رسیدن به بهترین حالت خودم ، به تجربه کردن لحظه های لذت بخشی که تصورشون میکنم ؛ اما همه ی حرف من همین یه جمله ست « خودت رو دوست داشته باش » بدون قید ، بدون شرط . 

من با تو پرنده ام

در انتخاب اینکه از چه بنویسم در می‌مانم. نمی‌خواهم زیادی خاکی و زمینی اش بکنم، واژه هایی میخواهم به رنگ آسمان، به وزن یک پر، شناور، رها ...
میخواهم بگویم بیخیال تمام جهان، من با تو که هستم شاد ترینم؛ اما راستش را بخواهی، غم دو قدمی خانه مان کمین کرده بود! و راه گریزی نبود ... نمی‌شود بیخیال تمام جهان شد! 
حال می‌گویم هر چه شود، چه پرواز در آسمان ها باشد، چه جان کندن در پس سختی ها، با تو همه چیز رنگ دیگری دارد. با تو غم ها تمام شدنی ترند و شادی ها کش دار تر. با تو آسمان آبی تر است و خورشید درخشان تر و شب ها مهتابی تر. 
با تو، در کیلومتر ها فاصله ، در سکوت شب، در شلوغی روز، در سختی و آسانی، میخندم و این برایم همان حس رهایی آبی رنگ است. من با تو پرنده ام.

!

بگویید امشب را جسمش یاری نداد که عاشقانه بسراید! رفت با مرغ ها خوابید! شب بخیر! 

نقطه نورانی

شب است و سرما و تاریکی ، شب است و یک هزار دردِ دلتنگی؛ از زمستانی چُنین، دیگر چه انتظاری می‌توان داشت؟
اما اگر حقیقت را از من بخواهی، من در دلم نقطه ی نورانی و گرما بخشی دارم که جور چندین و چند از این سرماها را می‌کشد. دستانم را می‌گیرد که طاقت بیاورم، که باز طنین موسیقی در گوشم این چنین زمزمه کند :
" آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری
دو تا چشم 
دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری ... "
من به وقت سرما، به وقت تاریکی، به تو فکر می‌کنم و به چشمانت، به نقطه ی نورانی قلبم که از تو دارم ...

درس امروز

یه وقتایی ما به ساده ترین و پیش افتاده ترین چیزها بی توجه میشیم. میخواد تو درس باشه، کار، روابط و...

شاید حس کنیم بی اهمیتن! اما همین جزئیاتن که باعث تفاوت حال ما میشن. جزئیاتی که باید دیده بشن. 

یادت باشه مشکلات قرار نیست همیشه پیچیده باشن، گاهی راه حل تو یه مسئله خیلی ساده و پیش پا افتادست. 

شاید این همون درسیه که امروز یاد گرفتم ...

درگیری ها

از باد سرد و سوزناک و برف و بوران بگم، یا از غمِ دیدن بچه های بی پدر! از عادی شُدن رنج و غم ها بگم یا از داغ هایی که هر بار مثل شعله های خاموش زیر خاکستر، جون میگیرن؟!

کاش میتونستم از شادی بگم، از آغوش... 

پ. ن : گویا روز جهانی بغل بود!

پ. ن ٢ : یه چیزی ذهنمو کم و بیش درگیر کرده! دلم میخواد گه گاهی از فیلم هایی که میبینم بنویسم، از حس و حالم، از سکانس هاییش که دوست داشتم، دیالوگ هایی که به دلم نشست. دلم میخواد از کتابایی که میخونم بنویسم، نقاشی هایی که میکشم رو نشون بدم، شعر هایی که میخونم رو بذارم. عکس هایی که میگیرم رو نشون بدم و...

اما موندم کجا؟ کجا بهتره؟ موندگار تره؟ پر بازدید تره؟ وبلاگ؟ اینستا؟ تلگرام؟ شما چی پیشنهاد میدید. 

تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام ناشناس باشم. 

در راه اهداف

دارم خودمو غرق زندگی می‌کنم، غرق هدف های ریز و درشتی که برای خودم چیدم. هنوز اما رویاهایی دارم که دستم به کاری برای انجام دادنشون نمیرسه! شایدم می‌رسه و من بهونه میارم! هر چی که هست نمیخوام یه جا بشینم و بذارم غم منو پایین بکشه. من ادامه میدم، جلو میرم تا لحظه هایی که خنده هام گوش دنیا رو کر می‌کنه. هر کاری بتونم می‌کنم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات