عکس ها

امشب به عکس ها فکر می‌کنم؛ به قاب هایی که پر از خاطره اند، حتی تار ترین و کج و کوله ترینشان! مهم آدم های تو عکس اند و لبخند های عمیقشان؛ شادی هایی که از پشت دوربین هم گویی لمس می‌شوند.

یادم باشد به دوربین ها بیشتر بخندم، حتی زمانی که گمان می‌کنم زیبایی همیشه را ندارم! یادم باشد خنده ها را ثبت کنم، که لذت بردن از لحظه ی حال با ثبت کردنشان هیچ منافاتی ندارد. کاش یادم باشد ... 

هرگز

غم از روی شانه هایم سر می‌خورد و به یک باره تمام تنم از سرما به لرزه درمی‌آمد. شبنم های محبوس در چشمانم، باران می‌شدند و سیلی به راه می‌افتاد. قلبم تیر می‌کشید و جایی در گوشه ذهنم به دنبال خاطراتی بود که هرگز باز نمی‌گشتند! اما؛ 
" من چه می‌دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟"

بدتر هم میشد باشد!

گاهی در روزها و موقعیت هایی قرار می‌گیریم که گمان می‌کنیم، از این بدتر دیگر نمی‌شود. خسته کننده، طاقت فرسا و رنج آور.

اما برای من جور دیگری رقم خورد. درست در میانه ی روزهایی که فکر میکردم از این سخت تر نمی‌شود، شُد؛ بدتر و دردناک تر از تصور من. و فهمیدم هیچ چیز به اهمیت علاقه هایمان، دوست داشتن هایمان و آدم های عزیز و مهربان زندگی‌مان وجود ندارد. زندگی به نفسی، به تپش قلبی وابسته است. هر آن ممکن است نباشد! 

کلمه ی کوچک سه حرفی

شرح این روزهای ما جز دلتنگی مداوم و بی‌حوصلگی چیست؟ جز دوری و مسافت و هزار کیلومتر فاصله چه می‌توان گفت؟ شاید این همان روزنه ی کوچک نور بود که روزهای سیاهم را روشنی می‌بخشید! همین کلمه ی کوچک سه حرفی که قلبم در گرو اعتماد به آن است؛ عشق. 

این دنیا محل گذر است

باز هم باید در جریان زندگی رها شد و به جلو حرکت کرد. باز هم باید خندید و گوش جهان را کر کرد. باید دست یکدیگر را گرفت، همدیگر را بغل کرد. در انتها هر کداممان تنهاییم و به تنهایی بار اعمالمان را به دوش می‌کشیم و این دنیا سرای امتحان شدن ماست. امید است که سر بلند و با چهره ی خندان از آن بگذریم و جهانی دیگر را غرق در شادی و آرامش در آغوشمان بگیریم. 

بگذریم...

هیچی جای عشق و محبت رو نمیگیره. همین میشه که حتی وقتی بحثی پیش میاد و کدورتی رخ میده، بعدش خجالت و عذاب وجدان می‌مونه. یه حسی که در گوشت میگه " حالا چی می‌شد کوتاه میومدی؟! "

دنیا ارزش کینه و دلخوری رو نداره. بگذریم. آشتی باشیم. برای هم خاطره های خوب بسازیم. 

چرا امشب جا ماندم؟!

دیدی چی شد؟ جا موندم امشب! وقتی یادم اومد و اومدم سراغ گوشی که ٢ دقیقه از ساعت صفر گذشته بود. حالا چی شد که یادم رفت؟ وقت گذروندن با خانواده. این روزها فهمیدم ارزشمند ترین چیزی که داریم همین کنار هم بودن هامونه. همین خوشی های کوچیکی که نادیدش میگیریم. نمیخوام از دستش بدم. چون تنها حسرت کارهای انجام نداده، حرف های نگفته و مهرهای ورزیده نشدست که داغ روی دلمون میذاره. نمیخوام حسرت ها رو به دوش بکشم. 

صبر، صبر و صبر

این روزها هر چه بنویسم رنگ غم دارد. سیاه است. درد دارد. مثل سرم که هر روز، بی وقفه در درد است. قلبم نیز گاهی تیر می‌کشد. و جز صبر چاره ای نیست، راه گریزی نیست. 

رفتن و رفتن و رفتن...

و بعضی چیزا هیچ وقت فراموش نمیشن؛ شاید ما فقط یاد می‌گیریم با شدت کمتر از روزهای نخست، درد رو بروز بدیم.
هنوز اوج درده! اون آخرین نگاه بهش که با موهای خاکستری قشنگش برای همیشه آروم خوابیده بود؛ فکر تمام لحظه هایی که با هم داشتیم و دیگه نداریم، فکر تمام بی‌قراری ها و گریه هایی که می‌بینم و می‌شنوم و از چشمام می‌زنه بیرون؛ فکر دلتنگی های گره خورده به ابد؛ و به ناگهانی ترین حالت ممکن، رفتنش ...
ما نهایت بتونیم یاد بگیریم چه طور سازگار بشیم با این درد و منتظر دردهای بعدی باشیم.
* چه گفته باشم، چه نه، بازم بهت میگم؛ قدر همو بدونیم. هیچ وقت نمی‌فهمیم کی آخرین باریه که همو می‌بینیم ...
**[ من ناآشنا با سردخونه و نماز میت و قبر و رفتن و رفتن و رفتن؛ چطور امروزو، این اولین بارو، فراموش کنم؟ ]

در پی اتفاق غیر منتظره دیشب، مرگ!

به مرگ فکر میکنم. 
به چیزی که مثل یه زلزله میتونه یه خونه رو آواره کنه. 
و همون قدر غیر قابل پیش بینی و دردناکه! 
سن نمیشناسه، شب و روز نمیشناسه، هیچی نمیشناسه.
یهو میاد و عزیزترینت رو میبره.
به مادر و پدری فکر می‌کنم که فکرش رو هم نمی‌کردن داغ جگرگوشه شون رو ببینن.
به بچه هایی فکر می‌کنم که چه نعمتی ازشون دریغ شد. چه لحظه هایی که ازش محروم شدن. ساده ترین لحظه هایی که یه دختر که هنوز ۵ ماهه نشده، نیاز داره. و پدری که هیچ وقت برنمی‌گرده. 
به همسری فکر می‌کنم که اول جوونی غم و مسئولیتی رو شونه هاش افتاده که صبر بی اندازه میخواد تحملش.
به این فکر می‌کنم که چقدر زود دیر میشه. هیچ وقت نمی‌دونیم آخرین دیدارمون قراره کی باشه؟ همین یک ساعت قبل، یا بیشتر از دو هفته قبل؟
به تمام روزهای خوشی که حالا ازمون دریغ شده فکر می‌کنم .
به اینکه دیگه توی جمع هامون همیشه یه نفر کمه. 
به اشک هایی فکر می‌کنم که هر وقت یادش میفتم سرازیر می‌شه.
به سکوت خونه ای که هر بار با ترکیدن یه بغض میشکنه. 
به قلبی که یک باره از تپش می‌ایسته. 
شاید اگه ازم بپرسی چی شده با یه جمله ساده ی اخباری اون چه که رخ داده رو میگم؛ چیزی که خیلی بیشتر از اون یه جملست.
تا حالا مرگ رو اینقدر نزدیک به خودم ندیده بودم، اون هم اینقدر دردناک.

قبرستون سرده. 
وسط دی از همیشه سردتر.
وسط بی‌خوابی کشیدنها و امتحانای فشرده، اینکه ماسک روی صورتت خیس آب بشه از سیل اشک ها و تو یه ماشین کنار مادری بشینی که برای بچش ناله سر میده و پدری رو ببینی که بغضشو میخوره، و از پشت سر فرزندشونو که تو آمبولانس رو به رو برای همیشه خوابیده، بدرقه می‌کنن، باقی دردهای عالم رو از یادت میبره.
قبرستون سرده.
و از همه سردتر برای دختری که منتظر بوده باباش از بیمارستان برگرده ...

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات