بهشت؟!

حرف از بهشت بود. مامان میگفت این دنیا که نشد، اون دنیا کاش حداقل یه قصر بزرگ تو بهشت داشته باشه! :)))

کاری به جزئیات حرف هامون ندارم اما باعت شد فکر کنم، بهشت من چه شکلیه؟ از اون دنیا چی می‌خوام؟ 

شاید یه آسودگی خاطر، یه دل خوش و خوشی های بی انتها! چیزی که الان مطمئنم اینه که قصر نمیخوام =] چه بسا دل دادن به طبیعت و از اون ونای خوشگل داشتن، از هر قصری قشنگ تر باشه برام.

همین که مثل این لحظه اتفاقات غیر منتظره یهو بختک نندازه رو زندگیمونو و غم نپاشه به در و دیوارش کافیه. زندگی همینقد قانعمون کرده! 

خدا به خیر بگذرونه امشب رو ... 

دورِ باطل؟

یه وقتا میمونی که رنجی که میبری ناشی از تصمیم غلطیه که گرفتی یا اون تصمیم درست؟

نمیدونم بیخیالی دیروز چیز خوبی بود یا مسبب سختی این لحظه ام؟

اما شاید وقتی رو دورِ باطل بیفتی، افتادی دیگه و بیرون اومدن ازش به این راحتی ها نیست! 

پس بازم دل میدم به شب زنده داری یا قبل خروس خون بیدار شدن، فقط به این اُمید که خوب بگذره و حسرت نخورم؛ همین. 

گره خوردن ها

بگذار کمی از عشق بگویم. از توقف امروزم میان روزهایی که بی توقف و در فشار می‌گذرند. از آرامش.
غم ها همیشه هستند. رنج ها غیر قابل انکارند. بگذار از شادی ها بگویم؛ از عشق بینمان. از چیزهایی که نمی‌توانند و نباید بگذاریم از قلبمان بگیرند.
پررنگ ترین اُمیدها در قلبهایمان جاریست تا زمانی که دل‌هایمان به مهر هم گره خورده باشد. ما به اُمید فردا زنده ایم. به امید نگاه و دستانی گره خورده در هم.

از دیشب تا امشب

شاید اون دعای عهد به یک باره معجزه نکرد و در حالی که تو خودم مچاله شده بودم و قلبم ناآروم بود و دلم بی‌قراری می‌کرد خوابم برد؛ اما یادش، توکل بهش، دل بستن به همون خدا قشنگه، یجوری همه چیز رو خوب پیش برد که دیگه حرفی برای گفتن نمی‌مونه.
اگه سخته، اگه درد داره، دل میبندم به خودش، که خوب بگذره.

یک جرعه آرامش، چند؟

دلم لک زده برای یک جرعه آرامش، یک خواب بدون کابوس، بدون اشک و آه! اشک ها از چشمهایم جاری بود که از خواب پریدم. اما نای برخاستن نداشتم. با بغض جا خوش کرده توی گلویم دوباره چشمهایم را بستم.

از حجم مطالب نخوانده، پای ادامه دادنم سست شده. می‌دانم یک ساعت مانده به موعد مقرر، اضطراب مرا از ارتفاع به زمین می‌زند و صدای خرد شدن استخوانهایم را خواهم شنید؛ اما باز هم نمی‌دانم اکنون چه کنم. چه کنم که فقط بگذرد؟ 

دوباره برای ساعات کوتاهی چشم برهم می‌گذارم شاید در تاریکی، نوری مرا به سمت خود بخواند.

دلم بیش از هر چیز آرامش می‌خواهد. دعای عهد را لا به لای موسیقی ها پیدا میکنم، در تاریکی اتاق چشمانم را می‌بندم و فقط گوش میسپارم. کاش فردا بیایم و بنویسم که " آن دعای عهد، معجزه کرد ‌!" 

درس دوم!

دیگه کار به جایی رسیده که زنگ ساعت به صدا درنیومده از خواب میپرم! یه خواب با آرامش شده آرزوم. از همین الان خسته ام، سر گیجه مهمون امروزم شده بود، اضطراب و نگرانی مهمون هر روزم، اما "ما خسته نخواهیم ماند" ، مگه نه؟

درس دوم رو هم امروز گرفتم. تو هر کاری میتونی بکن و به تلاشهات اعتماد داشته باش، بقیشو بسپار به خدا. یجوری همه چیز تو اوج نااُمیدی و ناآگاهی تو خوب پیش میره که در حیرت میمونی :)

شاید این درس اندک مقداری کم کنه از دلهره ی این روزهام. 

درس امروز!

دوون دوون کارامو انجام دادم، مثل دختر خوب مسواکمو زدم و حالا هم آمادم بخوابم تا ٣ ساعت بعد شیفت مجدد درس خوندن رو شروع کنم. این روزها تکرار همین رونده، خوندن و خوندن و خوندن و اون ما بین یکم خوابیدن و خوردن و غرغر کردن و اندکی برنامه ریختن برای تکرار کردن همین ها در فردا!

حالا هم تا از برنامه عقب نموندم درس امروز رو تو یه جمله، مختصر و مفید، میگم و میرم. 

" به اولین حرف و احساس قلبت اعتماد کن. خودتو باور داشته باش. قلبت بهت دروغ نمیگه." 

همین یه بار!

تا حالا چند بار شده تو شرایط سخت با خودمون گفتیم " همین یه بار به خیر بگذره قول میدم از دفعه بعد این کار رو انجام ندم یا اون کار رو انجام بدم! "؟ چند بار به حرف هامون عمل کردیم؟

کاش که حرف امروزمو پشت گوش نندازم و عمل کنم. 

کاش که دقیقه نودی و متکی به دیگرون نباشم. 

کاش که هر چی در توان دارم بذارم که تهش بتونم بگم من هر کاری تونستم کردم.

کاش که به خودم اطمینان کنم. 

مجبوریم به دویدن های بی توقف

یه وقتا خواسته یا ناخواسته مجبوریم به دویدن و دویدن. حتی مهلت یه خواب با آرامش کامل رو شاید نداشته باشیم. درست مثل این لحظه و امروز من که دویدم و دویدم و حالا هم بعد تموم کردن این نوشته ی شاید بی سر و ته باید بخوابم و هنوز گرم نشده، کله ی سحر، حتی قبل از خروس خون بیدار بشم و ذهنمو لا به لای کلی استخون و شریان و عصب و غیره و غیره حبس کنم. برای چی؟ یک عدد، یک نمره.

این روزها تا ذهنم میاد رویا ببافه با جزوه ها تو سرش می‌کوبم و ازش میخوام فقط ادامه بده. دو هفته رنج میرزه به روزهای خوش بعدش، مگه نه؟ 

تا تو بودی خنده بود و آرزو بود

طبق شبهای گذشته کارهامو انجام دادم، در اتاقمو بستم، چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم و به این فکر میکنم از چی بگم؟ از چی بگم که ناگفته مونده و ناگفته موندنش خوب نیست؟

امروز رو چند ساعت به خودم مرخصی دادم. زمان دادم برای گریز به خواب، پناه بردن به سریال و کارهای خرد و ریز دیگه. نفس کشیدم. آروم بودم. اما فردا قراره از فرط اضطراب چطور به خواب برم؟ 

دو هفته در فشار روانی و حتی جسمی بودن رو چطور تاب بیارم؟ چطورش رو شاید درست ندونم اما میدونم که از پس این هم بر میام؛ همون طور که از پس خیلی چیزهای دیگه براومدم. 

من از همه توانم مایه میذارم تا این سختی ها به خوشی ختم بشه. چون به تو قول دادم و به خودم. 

این روزها وقتی که حس و حالی شبیه به دلتنگی دارم، صدای محمد نوری توی گوشم میپیچه که میگه :

" تا تو بودی، در کنارم 

کوه و دشت و آسمان رنگی دگر داشت

ساز پر شور من آهنگی دگر داشت 

تا تو بودی، چهره ‌ی گل تازه تر بود

آسمان ها از ستاره پر گهر بود

تا تو بودی خنده بود و آرزو بود ..."

هنوز خنده و آرزو هست، اما ادامه میدم برای خنده های عمیق تر و پر رنگ تر. برای روزهای خوش عطر و بو تر. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات