تو عالم مستی امشب شب یلداست!

اگر یلدای تقویم بهانه ای برای گرم تر شدن جمع هایمان و بیرون آمدن از کنج خلوتمان است؛ این شب ها، دور از تو، هر کدام برای من به درازای یلداست.
چه می‌شود که شبها این چنین دوری و دلتنگی دو چندان است؟! غم هایش سینه سوز تر است!
تو بگو چاره ی این دل بیچاره را ؛ این فرسنگ ها فاصله ی سرد را!
قلب مچاله شده ی این شبهایم به این امید در سینه می‌تپد " گر از این غم به درآید روزی، تا در میکده شادان و غزل خوان برود"

چون می‌گذرد...

غم ، درد ، شکست و هر آنچه که از آن گریزانیم باید باشند تا شادی و آرامش و پیروزی را احساس کنیم. بودنشان موهبت و نعمت است و احساس نکردنشان نشان از نقص و کاستی دارد.
غم باید باشد که عشق را پیدا کنیم. بفهمیم چه کسی حاضر است این غم را از سینه ی تنگمان جدا کند و خودش را در قلبمان جا دهد. 
باید این حق را به خود بدهیم که در زندگی لحظاتی را با غم و درد بگذرانیم، گاهی دچار اشتباه شویم، نتیجه هایی نه چندان مطلوب کسب کنیم و هر چیز دیگری که شاید ما را موفق و خوشبخت نشان ندهد!
اما اشتباه کردن هم بخشی از وجود و طبیعت ماست ، باید یاد بگیریم اشتباهات خود را ببخشیم. بخشش را از خود شروع کنیم. مسئله اصلی این است که یک اشتباه را دو بار تکرار نکنیم چرا که تکرار آن نشانه ی حماقت است.
خودت را برای چیزی که گذشته سرزنش نکن و بر اتفاقی که هنوز رخ نداده است گمان بد نزن. رسالت ما "ادامه دادن" است و این نباید به قیمت رنجش روحمان باشد.

بازنده کیست؟

آخرش که چه؟ یعنی اگر مسیرمان مطابق معیارها و پند و اندرزهایی که در گوشمان می‌خوانند نباشد، ما باخته ایم؟! اصلاً انتهای مسیرمان کجاست و باختنمان را چه کسی خواهد دید؟ دیر یا زود میمیریم؛ مرگ انتهاست؟
چقدر به اینها فکر می‌کنی؟
چه کسی گفته اگر از ابتدا در مسیر درست نباشیم باخته ایم؟ "درست" را چه کسی مشخص می‌کند؟
من تنها چیزی که می‌دانم این است که انتخاب مسیر با خودمان است. حتی اگر در این مسیر با شکست هم مواجه شویم دلیل بر باختن ما نیست ؛ چرا که شکست هم بخشی از مسیر رشد کردن ماست. اینکه از ترس شکست، خود را محدود کُنی و بال های پروازت را بچینی، برنده می‌شوی؟
از من می‌شنوی مهم نیست از چشم دیگران بازنده باشی، همین که حسرت کارهای نکرده به دلت نباشد و قلبی را نرنجانی ، برای سربلندی کافیست.

تنها دلیل

من از چه بنویسم، از چه بگویم؟ دیگر از درد نوشتن را دوست ندارم، بی‌ثمری را نمی‌پسندم. و امروز را که درگیر این دو بودم، تنها دلیل لبخندم را با اندیشیدن به تو یافتم. با شنیدن صدایت، حتی مکث بین کلماتت!
گاهی تنها دانستن اینکه جایی در این جهان، قلبی هست که تو را در آغوشش جا دهد، برای ادامه دادن، دوباره برخاستن و تسلیم نشدن کافی ست.

ما ادامه می‌دهیم!

بالاخره یک روزی، یک جایی، هر کس می‌فهمد چه از زندگی می‌خواهد، می‌خواهد چگونه زندگی کند، چه مسیری را لیاقت خود می‌داند؟!

نمی‌گویم انتها، نمی‌گویم مقصد، چون زندگی همین مسیر عبور ما آدم ها از کنار یکدیگر است! 

بالاخره می‌فهمی در کدام جاده می‌خواهی قدم بگذاری، سر دوراهی به کدام سمت کج شوی، چه کسانی همسفرت باشند؟! دیر یا زود میفهمی.

اما یادت باشد برای به جلو رفتن گاهی لازم است آهسته قدم برداری، گاهی لازم است برای چند لحظه، بایستی و تامل کنی، چه بسا لازم باشد یک قدم به عقب برداری، اما تنها چیزی که اهمیت دارد " ادامه دادن " است؛ پایدار بودن و روی حرف دلت ایستادن است. توشه ی راهمان گاهی شاید تنها " اُمید " باقی مانده در ته جیب پیراهنمان باشد. اما ادامه می‌دهیم به سمت نور تا رسیدن به لحظه ای که جیب هایمان را پر از اُمید و عشق و لبخند و شادی و آرامش کنیم. ما ادامه می‌‌دهیم حتی با گام های آهسته، حتی با پاهای تاول زده! ما ادامه می‌دهیم. 

ما تغییر می‌کنیم!

ما تغییر می‌کنیم. تغییر جزء لاینفک زندگی ماست. فصل ها تغییر می‌کنند، روزها دگرگون می‌شوند. می‌شود از آدمی انتظار تغییر نداشت؟
در این میان چیزی هست که ثابت می‌ماند. روح و قلبت، همیشه به نام توست، در مالکیت توست. اما تو انتخاب می‌کنی که تکه های قلبت را در دستان چه کسانی بگذاری؟ روحت را جلا بدهی یا بگذاری خاک بگیرد و تیرگی هایش رخ بنمایند؟
ما تغییر می‌کنیم. ما رشد می‌کنیم. باید رشد کنیم، نه؟ کسی تغییر در جهت سقوط را نمی‌پسندد.
هر برهه ای از زندگی می‌تواند نقطه‌ی عطف و دلیلی برای رشد و دگرگونی باشد.
در جهان من، تو خندیدی و زندگی آغاز شد. تو خندیدی و گویی شب های تارم به سپیده رسید. آفتاب گونه هایم را بوسید و روانه ی روزهای پیش رو کرد.
من اینک با تمام وجودم روشنی را حس می‌کنم و رشد کردن را، سبز شدن را، ریشه دواندن را، شاخ و برگ دادن را.
می‌شود هم پای من باشی؟
تو که باشی، باد سرد زمانه و سوز زمستانش چه کاره‌اند؟ میخواهم همیشه بهارت باشم.

تو لیاقتش را داری

من گمان می‌کنم هر کس در درونش، از روی فطرت انسانیش، لایق دوست داشته شدن، مهرورزی، شادی، موفقیت و پیروزی و از این دست عناوین است. هر کس با هر ویژگی ظاهری، می‌تواند قلبی به پاکی و وسعت اقیانوس داشته باشد؛ به لطافت باران و به بخشندگی آفتاب.
اما این ما هستیم که باید این لیاقت را باور کنیم. قلب شیشه ای‌ِمان را برق بیندازیم و جهانی را در آن جای دهیم. نگذاریم آیینه ی وجودمان زنگار بگیرد. 
اینکه روزهایی را در سختی بودیم، دوره هایی را دوست داشته نشدیم، نتایجی را گرفتیم که دلخواهمان نبود، دلیل بر ادامه دار بودن این شرایط نیست، دلیل بر بی‌لیاقتی ما نیست.
زندگی تنها یک بعد ندارد، این جا نشُد جای دیگر، اما تو توانا هستی به سبک خودت، با روش های خودت ، تو لیاقتش را داری؛ قبل از هر چیز این را باور کن.

شلوغی ها

امشب رو به صدای شلوغی یه کافه گوش سپردم. به صدای حرف زدن های مبهم، صدای قاشق و چنگالا، صدای بشقاب و لیوانا! دلم پر کشید برای شلوغی هامون؛ برای مهمونی های خونه مادربزرگ، عروسی های شلوغ، خوابگاه شلوغ حتی!

دلم پر کشید برای شلوغی هایی که خاطره شدن، عطر و صدایی که از زندگی هامون گرفته شد! 

بعدش به صدای یه میدون شلوغ و پر رفت و آمد گوش دادم. به صدای قدم های عابرین پیاده، بوق زدن های ماشین ها و صدای عبورشون! دلم پر کشید برای ظهرهایی که خسته و کوفته منتظر اتوبوس میموندم و گذر ماشین ها رو تماشا میکردم. تو اوج شلوغی، تو سرد ترین و گرم ترین روزها! دلم پر کشید برای اون راه آهن های شلوغ، دانشگاه شلوغ، بازارهای شلوغ! 

باورت میشه؟ من آدم گریز، من فراری از شلوغی، حالا دلم براش پر میکشه! 

مطمئناً یه روزی که شاید خیلی دور نباشه، دلم برای امشب و امروز تنگ میشه و پر میکشه. بالاخره یه روزی به این روزها بر‌می‌گردم، فقط کاش با دل خوش و حال خوب بهش برگردم. 

موسیقی بیکلام

این روزها میل عجیبی به سکوت دارم! نه که دلم نخواهد حرف بزنم، دوست دارم سکوت را بشنوم. نت به نت موسیقی ها به درونم رسوخ کند، بدون هیچ واژه ای.
از روی ناآگاهی و ندانستن هایم است که موسیقی های بیکلام را چون تشنه ای سر میکشم بی آنکه چیز بیشتری از آن بدانم. از سازش، از نوازنده اش، از حرف های پشتش!
امشب دریافتم سکوت بی حرفی طبیعت و آواهای جاری اش چه لذتی دارد. از صدای بهم آمیخته ی نغمه خوانی پرندگان و شرشر باران تا صدای شب جنگل و امواج خروشان ساحل و حتی بیشتر و بیشتر از این دست نمونه ها!
این ها صدای گذر زندگی ست؛ گذر عمر است. من با این نواها، امروز و امشب، حال دیگری را یافته ام.

ذهن تُهی

کاش بیشتر از اینها میخواندم، گوش میسپردم و میدیدم! چشم و گوشم تمنای مرهم دارند، تمنای واژه!
کاش این چُنین که پایبند به نوشتن هستم، پایبند به خواندن و شنیدن و دیدن بودم!
گاه حس می‌کنم ذهنم تُهی شده است، و این حجم ندانستن ها را تاب نمی‌آورد.
کاش زندگی مرا اینگونه بی‌رحمانه در خود غرق نکند.
من شادم، می‌خندم، اما این کافی نیست. می‌خواهم از سطح روزمره‌ی زندگی بالاتر روم. من برای زندگی‌ام وسعتی بیش از این روزها می‌خواهم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات