ما کم نمی‌آوریم

در دنیایی که حتی فردایمان در هاله ی ابهام است و نمی‌توانیم بگوییم با قطعیت چه خواهد شد و چگونه خواهد گذشت، ما خیال می‌بافیم، رویاها را رشته به رشته و نخ به نخ کنار هم می‌گذاریم و آینده را به تصویر میکشیم.
دنیا هم کم نمی‌گذارد و یک باره زیر سینی دلخوشی هایمان میزند و آنها را پخش زمین می‌کند. تمام رشته هایمان پنبه می‌شود! اما ما که کم نمی‌آوریم، می آوریم؟
از نو، رشته به رشته و نخ به نخ، رویا می‌بافیم. دنیا خیلی چیزها به ما بدهکار است. ما کم نمی‌آوریم.

رفاقت های واقعی

شاید رفاقت واقعی همان است که به فکر ثبت و ضبط هیچ لحظه اش نباشی. راه بروید و راه بروید و خیابان ها را متر کنید، بدون مقصد. بدون شاید حتی دلیل! که چه دلیلی بهتر از لمس حضور؟

حرف بزنید و حرف بزنید و سکوت حتی مهلت پیدا نکند برای به تعادل رساندن فضا! از هر دری بگویید، از هر جا، از هر چیز و این رشته ی سخن هیچ گاه تمامی نداشته باشد. 

رفاقت های واقعی گاهی بی سر و صدا ترینند؛ همان طور که آدم های واقعاً خوشبخت هیچ گاه خوشبختیشان را جار نمی‌زنند. 

تکرار بی انتها

کاش می‌دانستم از چه بگویم. از تکرار، از تکراری شدن، دل خوشی ندارم. دلم می‌خواهد هر بار کلمات تازه ای از کوله پشتی ام بیرون بیاورم و برایت داستان ها بگویم. اما تو بگو آدمی که جز خودش و آسمان بالای سرش و همان آدم های هر روز، هیچ کس را نمی‌بیند، داستان از کجا بیاورد؟! او تنها خیال می‌بافد. خیال روزهای روشن!
به این فکر می‌کنم، تکرار هم می‌تواند خوب باشد. اینکه دیگران چه می‌گویند، آیا نوشتن از این مکررات باب طبعشان هست یا نه، چه اهمیتی دارد؟ من می‌خواهم تنها همین یک تکرار را با خود تا ابد به دوش کشم. تکرار دوست داشتنت، هر روز و هر ساعت، بیش از پیش، بی‌انتها.

من هیچ نفهمیدم ...

من از کجای این شب ها بگویم که نفهمیدم کی و کُجا، اینگونه مرا در بند و اسارت احساسم کشیدند.
من نفهمیدم چه شد، چه زمان اتفاق افتاد، در چه هنگام برای اولین بار دلم لرزید؟!
من غرق اقیانوسی بودم که نفهمیدم چطور پا به آن گذاشته بودم. دستان تو تنها چیزی بود که میدیدم و به آن چنگ زدم و به روی آب آمدم. اکنون من تا انتهای نا معلوم این اقیانوس، به مقصد آن جزیره ی مجهول و دور افتاده، پا به پایت شنا می کنم.

فقط یک بار!

مگر نه اینکه این لحظه، این دقایق، این عمر را یک بار و تا انتهای نامشخصی در دستانمان داریم؟ مگر نه اینکه ما یک بار برای اولین بار، نگاهمان در چشم های یکدیگر گره می خورد ، صدایمان تا هزار توی وجود یکدیگر رخنه می کند؟
مگر من چند بار این لحظه را دارم، که این چنین در جدال عقل و عشق، در حصار تن گرفتارم؟
گویی کسی در عمق جانم، به ناگاه مرا در آتشی افکنده که دیگر راه گریزی از آن ندارم. آتشی که گلستانی اندرونش نهان است. 
آتشی که در سرمای خانمان سوز زمانه، خانه ام را گرم می کند. رنج و اندوه ها را می سوزاند. 
زندگی سراسرش رنج است. اینکه بگویی زندگی بدون رنج و اندوه حتی امکان داشته باشد، شوخی تمسخر آمیزی بیش نیست. 
من هستم که تو به تنهایی کوله بار اندوهت را به دوش نکشی. تو هستی که من در تاریک ترین لحظه های زندگی ام، پر نور ترین قلب دنیا را داشته باشم. ما هستیم تا تمام تعلقات و چرک و کثیفی های روزگار را با هم در تنور احساسمان بسوزانیم. زندگی مگر جز این چه می تواند باشد؟ 
من باید تو را بی هراس، بی اندیشه ی فردا و بی پشیمانی، و از انتهای وجود دوست بدارم. هر چه می خواهد بشود ... 

قانون نانوشته ی من

شاید هر کس باید قانون نانوشته ای برای زندگی اش داشته باشد و شاید هم اکنون هم ندانسته، هر کداممان بر اصل و قانونی در زندگی استوار باشیم.
اصل من شاید "شادی" باشد. من با خنده های دیگری شادم، با لبخند نشاندن روی چهره ی یک دوست شادم.
من نمیدانم زندگی تا کجایش با ما راه می آید، من اما بر اصل خودم ثابت می مانم. میخواهم دست هایت را بگیرم و شاد بمانم.

صدای تو

صدا! نعمتی که بی توجه خرجش میکنیم. گاه آنرا صرف واژه های بیهوده و چرکین و حتی دل شکستن ها می کنیم. نعمتی که به سادگی آن را از هم دریغ میکنیم وقتی میشود با آن، با یک کلمه، دلی را از لب پرتگاه زندگی نجات داد! 
واژه هایی که با آن لب و دهان ادا می شوند، لرزش تار های صوتیت ، هر صدا و حرفی که از آن تو باشد. حتی سکوتی که با صدای تو بشکند. تمام اینها و حتی بیشتر از اینها که دیگران به سادگی از کنار آن گذر می کنند برای من در دایره ی محبوب ترین نعمت هایم قرار می گیرند.
در هر نفس، در هر صدا، در هر کلمه که از آن دهان برآید، شکری ست واجب! "از دست و زبان که برآید کز عهده ی شکرش به در آید؟" :)
من اگر مجذوب روحت بودم از آن دم که صدایت در گوشم طنین انداز شد، دوباره عاشق شدم. و اینک صدایت تکه ای از بهشت دنیایی من است.

در چرایی رفتن و آمدن ها در میان مردم!

شاید هر کس نقطه ای توی زندگی اش داشته باشد که یک آن احساس میکند باید برود! به کجایش اهمیت ندارد، فقط برود! فرار کند. همه ی آدم ها را کنار بزند و سر به بیابان بگذارد. کنج عزلت گزیدن همین میشود نه؟
باید میرفتم. نمیدانستم کی دوباره باز خواهم گشت. قصد فقط رفتن بود، بی مقصد.
اینکه در این رفتن و نبودن، در این آدم گریزی ها چه پیش آمد را حتی خودم نفهمیدم! اما اکنون خودم را در آیینه میبینم که خنده از روی لب هایش محو نمی شود. من خودم را یافته ام و برق شادی در چشمانم گواه همه چیز است.
پاییز شاید فصل رفتن باشد اما پاییز برای من تعبیر دیگری از شادی ست. به رنگ نارنجی نارنگی و طعم گس خرمالو هاست.
پاییز بود که برگشتم، در یک هوای بارانی. در هوای خیس و نم دار زمانه، با تنور گرم و داغ دلم.
انگار کسی توی گوشم بازگشت را زمزمه کرد. 
این بار آمدم تا خودم را در میان مردم بیابم. دیگر نه از رفتن ها هراس دارم نه از آمدن ها. چرا که دریافته ام این یک حقیقت است :

"هرجا هوا مطابق میلت نشد برو 
فرق تو با درخت ، همین پایِ رفتن است."

- سعید صاحب علم

پ. ن : میگن وقتی بارون میباره خدا قشنگه، بهتر صدامونو میشنوه، یا به زبون دیگه دعاهامون مستجاب میشه. من زیر بارون رفتم و فقط تو رو دیدم، فقط تو رو خواستم. زیر بارون دلتنگی هامو شستم و برق انداختم و گذاشتم همون قشنگ ترین کنجش، که فقط مال توئه.
من با زمزمه ی هر ضربه ی قطره های بارون شادی تو و قشنگ ترین خنده ها رو برات خواستم.

بارون!

بارون! همین کلمه ی به ظاهر ساده میدونی چقدر خاطره و احساسات متفاوتی رو برام زنده می کنه؟
بارون که میاد، حتی ازش حرف هم که میشه، یاد اون روز اردو میفتم! همون جا که بارون گرفت و همه رفتن زیر سرپناه، اما من دو قدم اون ور تر قدم میزدم و هر از گاهی سرمو مستقیم رو به آسمون میگرفتم. مهم اون لحظه بود، حتی خیس شدنش هم قشنگ بود.
بارون که میگی یاد جمعه شب ها و جاده و شیشه ی بارون خورده ی ماشین میفتم. یاد اون حس ناب، یاد عطر نوجوونی.
اصلاً من قبل از یک عدد ستاره بودن برای دنیای مجازی ، دختر بارونی بودم!
بارون منو یاد عید اون سال و سیل هاش میندازه حتی!
بارون برای من یه دریا خاطره ست.
درسته که امسال دارم مدام جا می مونم ازش اما دستام به تمنای لمس یه قطرش درازه! 
از این به بعد هم هر بار که بارون بیاد، تو رو یاد من میاره . یاد جای خالیت کنارم که دلم میخواد بالاخره یه روز بارونی با بودنت، برای همیشه پر بشه :)

باز هم شب و دلتنگی

حتی برگ ریزونای پاییز هم داره تموم میشه و شاخه های لخت درختا برامون میمونه. سرما کم کم تا ته مغز استخونمونو میسوزونه!
دستای تنهامون ، این طور دور از هم ، از سرما سرخ و ترک ترک میشه!
سایه هامون در امتداد غروبای جمعه کش میاد. اما باز هم شب میشه و ما می مونیم و خروار خروار دلتنگی که قلبمونو له می کنه! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات