بهانه

بعضی روزها، بعضی مناسبت ها، فقط بهانه اند. بهانه ی نابلد هایی چون من ، که بتوانند دوست داشتن هایشان را جور دیگری بیان کنند. جوری که آن را مخصوص و متفاوت تر از همیشه نشان دهد. 
آخر میدانی ، قلب ما نابلد ها فقط برای یک نفر تپیده ، هر احساسی که از آن گذر کند برای اولین بار و اولین تجربه است. نمی توانیم سرسری از آن رد شویم، نمی خواهیم آن را تبدیل به عادت و تکرار کنیم. ساده نمیپنداریم این تشعشعات گرمی بخش قلبمان را.
این روز و این لحظه و این ساعت که به نام توست، تنها یک بار در تقویم هر ساله مان نقش می بندد. چه اهمیت دارد در کدام تقویم، در کدام روز و کدام ساعت، این لحظه تنها بهانه ایست برای شادی های ادامه دار این روزهایمان، بهانه ایست برای قدری بیشتر و خاص تر " دوست داشتن " هایمان.

تو بمانی

دلم میخواست بهترین ها را کنار هم میچیدم ؛ بهترین حس ها ، بهترین کلمات ، بهترین نواها ، تمام بهترین ها ، حتی آنها که از ذهنمان گذر نمی کند. اما برای چه؟
تو بگو برای که؟
برای آن که آرامش شب ها ی مهتابی این روزهای من شده ؛ شوق روییدن بخشیده به جوانه های سبز دلم ؛ با او دیگر مرا با غم چه کار است؟!
قلبم می گوید این کلمات برای توصیف حقیقت احساسی که در جریان است، عاجز و ناچیز اند.
باید جهان دیگری بیابم ، کهکشان دیگری بسازم ، خانه ی دلم را تنها برای تو بنا کنم. باید برای از تو نوشتن جهانم را زیر و رو کنم . آنگاه تا ابد از تو بنویسم و دعا کنم کاش برای این دل، تنها " تو " بمانی و بس .

من با تو

تمام واژه های عاشقانه ی دنیا را که دور خودم بچینم، در می مانم که کدامشان برازنده ی قلبِ خوبِ توست. به تو فکر می کنم و قلبم سر جایش بند نمی شود. به این فکر می کنم که من هنوز، حتی در چشمانت هم ننگریسته ام و اینطور اشتیاق بودنت در وجودم غوغا به پا کرده است. با کلماتت گرمای قلبم را احساس کرده ام، با صدایت لرزیدنش را به چشم دیده ام. من با تو آرزو ها چیده ام ...

شادی های به صد رسیده

باید بپذیریم همیشه شادی های ما وابسته به خودمان نیست، گاه در گرو دلی ست ، در گرو آدمی ، در گرو کسی که جانشینش نخواهد بود.
در حضور اوست که شادی ها به صد می رسد. در نبودش هر چقدر که زندگی بی دردسر و با جزئیات زیبا بگذرد ، شادی ها ناچیز و بی مقدار به چشم می آیند .
باید بپذیریم تجربه ی همین شادی های به صد رسیده ، قادرند دردناک ترین زخم ها را به ما وارد کنند.
تا هستند ، تا شادی هایمان با آنها تکمیل است ، و تا فرصت نفس کشیدن هست ، گوش جهان را با خنده هایمان کر کنیم.

به سکوت چنگ زده بودیم.

یه روزایی حس میکنی خاکستر غم رو شونه هات نشسته و توی باتلاق سردرگمی گیر کردی، یه شبایی خیلی سردن و نمیفهمی برای گرم نگه داشتن خودت داری چیکار میکنی. این شب و روزها هم میگذرن نه؟
و تا بگذرن به سکوت چنگ میزنیم ...

مسیر زندگی

چه بخوایم چه نخوایم در مسیر زندگی قرار می گیریم. مسیری که پر از دو راهی و انتخاب و تصمیمه. مسیری که یه جاهاییش پر خاره و برای گذاشتن ازش زخم برمیداری. قرار نیست همش جنگل و سبزه زار باشه، یه جاهایی بیابونه. یه جاها آفتاب داغ می تابه به مغزت و میخوای فقط تموم شه و بگذری. یه جاهایی رو دلت نمیخواد ترک کنی اما ناچاری که بذاری و بری. 
انتهای مسیر رو نمی بینیم، به امید دلخوشیم. به اینکه یه جاهایی باد بیفته لای موهامون، دستامونو به امتداد افق از هم باز کنیم و آماده ی پرواز بشیم. 
اما خب این همه ی چیزی نیست که نصیبمون میشه. یه جاها تو گل و لای گیر میکنیم، یه جاها از خستگی نای ادامه دادن نداریم.
زندگی به خودی خود آسون نیست. اما لحظه های خوب هم داره که در کنار همون سختی ها نمایون میشه. 
نمیدونی لحظه ی بعد تو کدوم جاده قدم میذاری؟! همسفرهات کیا هستن و تا کجا قراره همراهت باشن؟! زندگی به طرز عجیبی غیر قابل پیش بینی و غافل گیر کننده ست. جوری که شاید هیچ وقت نشه همه چیز رو با قطعیت گفت اما مهم اون لحظه ست که دلت بخواد حرفت تا ابدیت کش بیاد و فرصتی برای غافل گیری نباشه.
زندگیِ گرم و لطیف کنار کسی که دوسِش داری میتونه یک لحظه سرد و زمخت بشه. کسی که بیشتر از همه دوسِت داره میتونه بدتر از همه رنجت بده. زندگی متناقض ترین چیزیه که دیدم.
مهم اینه ببینی دلت میخواد تمام این تناقضات و خوب و بدش رو چطور بگذرونی؟ رنج هایی که قرار زندگی بهت بده رو از دستای چه کسی بگیری؟ 
یادت باشه زندگی یه شبایی هم سرد و زمخته ...

برای رفیق روزهای دیرین

به یاد رفاقت های کهنه ای که ریشه ای جز عشق نداشتند. عشقی پاک که به دیوانگی می مانست.
به یاد خنده ها و شادی هایمان، گریه ها و غصه هایمان. امید و آرزوهایمان، ترس و دلهره هایمان. به یاد آن شور و مستی ها و دیوانگی ها و آینده ای که با هم گره خورد.
من عزیز ترین سالهای عمرم را با تو دیوانگی ها کردم. هر روز را بی وقفه در احاطه ی نام و یادت بودم. با تو درد سقوط را کمتر احساس کردم و با تو به اوج رسیدم. من با تو رویاها ساختم و آرزو ها کردم. من با تو بود که طعم زندگی را چشیدم.
تو بودی که کائنات فدای خنده های شیرین اول صبحت بود. تو بودی که بالِ پرواز به من دادی. تو بودی که فراتر از مرزهای رفاقت دوستت داشته ام. و تو بودی که دستان گرم عشق را به دستانم رساندی.
من به تعریف و واژه ای فراتر از عشق، رفاقت و صمیمیت نیازمندم تا حقیقتِ بودنت را وصف کنم. و دنیا پست و حقیرتر از آن است که بخواهد و بتواند این رشته ی مستحکم و بی مانندی که قلبهایمان را در کنار هم نگه داشته از هم بگسلد!
من هنوز هم به سبز شدن ریشه هایمان، گرم شدن قلب هایمان و سر به فلک کشیدن شاخ و برگ هایمان ایمان دارم.
من به تو قول میدهم روزی دستان ما هم به آفتاب می رسد.

به زیبایی لحظه ی اکنون

الان که این صفحه رو باز کردم تا فکر کنم چی میشه نوشت چشمم به ساعت و تاریخ درج شده کنار صفحه افتاد . 11 آبان ساعت 11:11 :))) این پست هم 100 مین پست و 100 مین روز اینجاست :))) ما بین این همه قشنگی من فقط به یک چیز فکر میکنم ، فقط به تو :))) همون که اولین مهمون واقعی این کنج بود و می خوام تا ابد بمونه . باقی خط ها رو فقط سکوت میکنم و لبخند میزنم . لبخندی به وسعت شادی این روز هام :)))  

آن ٣٣ ثانیه

صدایت مستم می کند.

خنده هایت دیوانه ام می کند.

من امشب، مست و دیوانه ام.

دیوانه ای که با عقل و عشق، هر دو، دوستت دارد.

پیچیدگی ها

من هنوز هم کلمه کم می آورم! نمیدانم چگونه در ساده ترین کلمات و مختصر ترین جملات احساسم را ابراز کنم! نمی دانم چگونه حرف قلبم را ساده بیان کنم! شاید چون ساده نیست؟ پیچیده است! تمام زندگی غیر قابل پیش بینی ست، پیچیده است. اما همین که می توانم تک به تک لحظات زندگی ام را بی ترس و دلهره تصور کنم و از آینده نترسم ، به من می فهماند زندگی با تمام پیچیدگی و دیوارهای غم بارش می تواند در کنار همان یک نفر، شیرین و قابل تحمل شود.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات