تعلق داشتن

میدانی تا کنون نمیدانستم لذت تعلق داشتن واژه ها را! کلمات را به نخ می کشیدم و جمله ها می ساختم تا از اعماق قلبم سخن بگویم. اما نتیجه جمله های سرگردانی میشد که کسی سرپرستیشان را نمیپذیرفت.
اکنون اما میدانم از انتهایی ترین نقطه ی قلبم که احساسم را بیرون کشیده و تبدیل به واژه اش کنم، قلبی هست که آن ها را برای خودش بپذیرد. با تمام ناشی گری ها و نا بلدی هایم.
نمیدانم از کجا شروع کنم و کجا به انتها برسم فقط کاش احساس و واژه های من برازنده ی قلب خوبش باشد.

تو

به تو که فکر می کنم، به کنار تو بودن، قلبم منبسط میشود و جایش در سینه تنگ میشود. گرما زیر پوست تنم می خزد و احساس عجیب و نامعلومی از روی شانه هایم سر می خورد. در دلم جهانی به لرزه می افتد. 
احساسی این چنین را نه تاکنون لمس کرده بودم نه حتی تصورش را می کردم. 
از من که می گویی به وزن یک پر میرسم، معلق می شوم در هوا، دیگر روی زمین بند نیستم. هنوز هم در آتشم! کاش این آتشکده ای که تو در دلم به راه انداخته ای تا به ابد شعله ور باشد.

دلهره ها

دغدغه، نگرانی، اضطراب! گویی تا انتهای عمر گریبان گیرمان هستند. از بین نمی روند و فقط از نوعی به نوع دیگر در گردش و تغییرند.
اما مسئله ی مهم اینجاست! آیا آنچه که به سبب آن دچار دغدغه، اضطراب و نگرانی میشویم، ارزشش را دارد؟ پادزهری برای مرهم زخم شدن هایش دارد؟
اصلاً میدانی، گاهی این دلهره ها شیرین تر از هزار بیخیالی ست.  
 

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

باورت می شود؟

تا به حال شده به حس رهایی برسی؟ رهایی از زندان؛ حال می خواهد زندان نگفتن ها باشد یا زندان محدودیت ها و نرسیدن ها! وقتی تمام می شود، وقتی وارد مرحله بعد می شوی، باورت نمیشود! از خواب بیدار میشوی همه چیز دوباره به یادت می آید و میبینی نه، خواب نبوده ! گرمای قلبت همه چیز را تایید می کند. پذیرفتنش سخت اما شیرین است. 

عادت کرده بودیم به زندان ها و نرسیدن ها که "رسیدن" باورمان نمیشد. 

در آتشم ...

چهارچوب سینه ام آتشکده ای شده بود! آن جرقه ی کوچک احساس، شعله ور شده بود و به جانم آتش زده بود.
دیگر حتی تپش های قلبم را احساس نمیکردم، فقط گرما بود.
دستهای خالی ام بیش از همیشه به چشم می آمد.
احساسی را تجربه می کردم که مثالش را ندیده بودم.
از آن لحظه مدام در آتشم، یک آن گر میگیرم و شعله ور میشوم. دیگر هیچ نمی دانم ...

دو قطب دوست داشتن

من درد و رنج را برای لذت رهایی پس از آن دوست دارم. تاریکی را برای روشنایی که پس از آن سر میزند و سکوت را برای آن کلمات عمیقی که پس از آن ادا می شوند.
آسایش بیش از حد ، شادی بدون غم و زندگی بدون تجربه ی دلتنگی، لذتی در پی ندارد.
دوست داشتن راستین شاید این باشد که من بودن و نبودنت را، هر دو و هر کدام را به نحوی دوست دارم. در بودنت سرخوشم و در نبودنت دلخوش به آمدن! در نبودنت میفهمم به چه سان دلبسته ات هستم و انتظار برای تو را بیش از هر انتظاری دوست دارم. 

پاییز امسال

پاییز سال گذشته همه اش درد بود، دردِ دوری وقتی که نزدیکی! بُعد فاصله ی مکانی معنا نداشت، اما دل و روح؛ فرسنگ ها با هم فاصله داشتند.

پاییز امسال در دورترین فاصله های جغرافیایی هم که باشیم، فاصله معنا پیدا نمی کند. دل و روحم حوالی همان ها که باید، پرسه می زند. قلبم می تپد و من شاد ترم.

پاییز این بار با تمام دوری و دلتنگی اش، زیبا ترین است. من بنده ی این پاییزم. 

رویا و خیال

خیال، رویا، آرزو! در عین رنگ بخشیدن به زندگی می توانند در لحظه ای به خصوص و حتی پس از آن بلای جان شوند. اما نکند معتاد خیالپردازی و رویابافی باشی! دلچسب ترین عادتیست که نمیتوانی حتی به ترک کردنش فکر کنی.

اینها برای ما اسباب و دلیل زندگی اند، دلیل اُمید به فرداهای روشن تر. من چطور میتوانم عاقل باشم؟ چطور میتوانم با چهره ی سخت و زمخت زندگی بدون روحِ رویا و خیال، دوام بیاورم؟ حتی اگر روزی مسبب رنج و اندوه این دل بی پناه شوند. من دیوانگی را انتخاب کرده ام. 

فقط کاش به خیالی وابسته نشویم که سهممان نیست. همین. 

زندگی معمولی

تا به حال دیده ای رویاهایت دگرگون شوند؟ آینده ی مبهمت رنگ بگیرد و واضح تر شود؟ بفهمی چه میخواهی؟

هیچ چیز نمی دانستم و نمی فهمیدم. همه چیز گنگ و مبهم بود. فقط دو قدم جلوی پاهایم را میدیدم. زندگی را متفاوت تر از محدوده ی اطرافیان و رویایی تر از زندگی آدم های معمولی میخواستم. اما باز هم نمیدانستم چطور!

خودم را، احساسم را و آینده ام را متفاوت از انتظارات دیگران میدیدم.

اما اکنون، شاید هنوز درست ندانم، اما حس میکنم یک زندگی معمولی، گرم، شاد و صمیمی میتواند برای خودش رویای شیرینی باشد. هر کس داستان زندگی خودش را دارد که منحصر به فرد اوست. غیر قابل پیش بینی ست و جزئیات هیجان آورش دست خود ماست. شاید همین کافی باشد.

هیچ چیز کاملاً مطابق تصور ما پیش نمی رود، حتی رویاها و خیال پردازی هایمان! 

زندگی همین لحظه است

به نداشته هایمان می اندیشیم و داشته هایمان را به دست فراموشی میسپاریم و روزی آنها را نیز از دست خواهیم داد! مدام به دنبال تملک و تعلق هستیم و بودن ها را از دست می دهیم. و آنچنان که نادیده می گیریم، نادیده گرفته خواهیم شد.

چه می شود اگر از با هم بودن هایمان لذت ببریم؟ بگذاریم قلب هایمان یکدیگر را لمس کنند، بی توقع بخندیم و بخندانیم، زندگی را به سخره بگیریم و دیوانه باشیم. اگر قرار است فردایی نباشیم، چرا امروز را دیوانه نباشیم؟ 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات