خسته از سکوت

تمام روز را در حال فکر کردن بودم. حرف ها پیچیده بودم برای نوشتن. اما اکنون و این لحظه، باز هم تهی هستم. حافظه یاری نمیکند، احساس فلج شده است. من هستم، در حباب تنهایی خود، و اقیانوس مواج اطراف. خسته از روزی که تنها فکر کردم، تنها شنیدم و تنها دیدم.

لحظه های منتهی به نیمه شب

من در این لحظه، یک توده ی توخالیِ تاریک از حجم انتظار، دلتنگی، تنهایی و ماندن هستم. نه دلِ رفتن دارم نه پایش را. ریشه دوانده ام، جا گیر شده ام. شاید نفوذِ ذره ای نور به درونم کفایت کند، برای شکسته شدن حلقه ی سرد و منجمد و خاکستری لحظه های منتهی به نیمه شب هایم.

من نه دلِ رفتن دارم نه پایش را. به افق ها چشم دوخته ام. به طلوع ها و غروب ها. شاید در انتهای یک غروب رهگذری از من گذر کند. برایم از نور بگوید. از روشنی فردا ها. و من برای همراهیش، برای فرار از مختصات جغرافیایی لحظه های سیاهم، دیگه حتی روی زمین هم بند نباشم! 

چوب جادویی

یک روزها و شبهایی را دلم میخواست صاحب یک چوب جادویی بودم. همان ها که ورد میخوانی و همه چیز خوب میشود. همه چیز آن طور که بخواهی میشود. شده حتی برای یک روز، برای یک شب. نه برای خودم! من به شبهای تنهایی، به روزهای مملو از درد عادت دارم. برای آنها که در تنهایی هایم، در درد هایم، به سویشان کج میشوم و دستم را میگیرند.برای آنها که لبخندشان حال خوبِ من است. برای آنها که رفیق اند. 

چوب جادویی که نشد، کاش کلمات جادویی داشتم. کاش بیشتر از اینها توی جیب هایم امید داشتم ...

اصالت

تا حالا به این فکر کردی اگه دنبال راه های شاد بودنی، داری بیشتر به خودت ثابت میکنی که شاد نیستی؟ اگه زیبا بودن رو برای خودت تاکید و تایید میکنی و نیاز به تایید شدن داری، داری ثابت میکنی که خودت هم در اعماق وجودت باورش نداری؟! اگه میخوای خودت رو با اعتماد به نفس نشون بدی و رفتار هایی که از نظرت نشونه ی این خصلتن برات پررنگ تر میشن، داری بیشتر و بیشتر به خودت نشون میدی که تو فاقد اونهایی؟! تا حالا دقت کردی چقدر از آرامش گم شده ی روزهامون به خاطر همین رفتارهای حتی به ظاهر خوب و مثبته؟!

چرا خودمون رو همون طور که هستیم نپذیریم؟ چرا نپذیریم وجود غم و احساسات تیره هم لازمه؟ بالاخره باید قبول کنیم ما نوع خاص خودمون هستیم، متفاوت با هر شخص دیگه ای، با احساسات و باورهای مخصوص خودمون ! و چی از این خاص بودن و اصالت بهتر؟ 

سلاح من!

همان طور که همیشه موضوعی برای فکر کردن، دلیلی برای شاد یا غمگین بودن و هوایی برای نفس کشیدن هست؛ باید ایده ای برای نوشتن هم باشد. این قدرتمندترین و در عین حال سخت ترین باوری ست که باعث شده شبها را با واژه ها و عبارت ها و جملاتی به پایان برسانم که نمی دانم کدامشان از سر اجبار و کدام یک از عمق وجودم بر خواسته اند. درست یا نادرست، این تنها کاریست که تا این مدت، این چنین پایبندش بودم؛ چرا که باور دارم کلمات تنها سلاح جدایی ناپذیر من هستند. چه کس از داشتن سلاح برتر و قدرتمند تر بودن بدش می آید؟ پس ادامه می دهم برای قوی شدن. 

بزن ای عاشق دیوانه به دیوانه سری

احساسات این روزها و توجهم به اطرافیانم چیزی فراتر از هیجانات داغ و گذرا، یا از روی وظیفه و احساس مسئولیت است . شاید عشقی به معنای حقیقی در میان نباشد و دیگر از تپش های قلب و آن هیجان ها خبری نباشد، اما من شاد ترم. آسوده خاطر ترم و عاشق تر! دیوانه ترم و زنده تر!

نه که عشق را نخواهم. آن پروانه هایی را که توی دلم پرواز می کنند، هنوز هم دوست دارم. از یار و محبوب و جان و دل نوشتن را دوست دارم. اما اکنون اندکی هم نوبت بیخیالی ست. نوبت رهایی در دستان باد، تا ببینم دلم جلوی پای چه کسی فرود می آید. که قرار است برای چه کسی بخوانم " به خدا از من دیوانه، تو دیوانه تری! " 

امیدوار باشیم.

اینکه انتظار داشته باشیم همیشه همه چیز طبق برنامه ی ما پیش بره یه انتظار بیهوده است! یه روزا هر کاری میکنی به برنامه ها نمیرسی، یه روزا دنیا هم باهات راه نمیاد، اما بیا امیدوار باشیم یه روزایی حتی بهتر از برنامه های ما قراره بگذره :)))

فقط ماه را ...

احساس خوبی دارم. حس رهایی، شناور بودن. همان مسیر پایین آمدن از ارتفاع شب های جمعه و چراغ های شهر ها و جاده ها که زیر پایت و به وسعتی انتها ناپذیر، خودنمایی می کنند. ماه درشتی که زیبا تر از همیشه در پشت سر، تو را مدهوش می کند و نمیدانی به کدام منظره بنگری. درست است که شب است و تاریک، اما من فقط نور را می بینم، فقط ماه را! 

شاید دارم زندگی میکنم!

شاید این روزها را واقعاً دارم زندگی میکنم که دیگر برای نوشته هایم دست به دامن احساسات مبهم و پیچیده و خاکستری نمیشوم، دیگر به در و دیوار زمانه بد و بیراه نمی گویم. بیشتر از هر زمانی خودم هستم و بیشتر از هر زمانی برای خودم اهمیت قائلم. سخت نمیگیرم. راحت تر میگذرم، از اتفاق ها، از آدم ها. برای من فردا شروع دیگری ست، حتی شاید روز زیباتری. تو این روزها را در کجای عالم سیر میکنی؟ 

عاشق شده ی پاییز

بگذار برایت از هوای نم دار و آسفالت های باران زده ی پاییز بگویم. از بخار نشسته بر عینکم. احتمالاً از دست های مشت شده در جیبم. از آسمانی که بیشتر از هر فصل دیگری به چشمم می آید. از پرواز غم انگیز پرنده های تنها. از زرد و نارنجی ها. از قدم زدن های بی دلیل و بی مقصد. از آهنگ هایی که در پاییز دو چندان در مغز استخوان آدمی فرو می روند . از شب هایی که بیشتر به مانند گیسوان مشکی معشوق شاعران است، شب به شب طولانی تر. از گرمای پتویی که به وقت سرما در آغوشم می کشد. از خواب های دلچسب تر، رویاهای شیرین تر.
من متولد بهارم، عاشق شده ی پاییز. در پاییز زنده میشوم، جان میگیرم، دل می بندم. من در پاییز جور دیگری زنده هستم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات